پوتین الهام عطیف
پوتین … الهام عطیف
پای برهنه رسیدم بالای تپه، رو به دنیای زندگان و پشت به دنیای مردگان، قفسه سینه ام به شدت بالا و پایین می شد بجز صدای نفس هایم چیزی نمی شنیدم.
پوتینم دستم بود و آمده بودم غروب را تماشا کنم اما این بالا هنوز هوا روشن بود؛ پوتین را پر از خاک کردم و دانه ی گل لاله عباسی را که شبیه نارنجک بود توش کاشتم ؛ چند نفر آهسته با پچ پچ از پشت سر صدایم کردند: نازلی… نازلی…
اما صدای عمه نقره توی سرم بود که غروب، جواب مرده ها رو بدی می برنت دنیای خودشون !
خانه مان از این بالا خیلی کوچک دیده می شد ، حیاط ما و همسایه یکی شده بود . سایه نخل ها اما تا پای کوه کش آمده بود و غبار هوا به سرخی می زد، سنگ ریزه هایی از زیر پاهایم سر خورد و افتاد، از پشت سرم صدای دویدن و بازی کودکانه می آمد؛ کم کم صدای بچگی های خودم را می شنیدم با همان فریادهای از سر شوق از ته دل، تو بازیِ قایم باشک با پروانه و آیدا… دلم می خواست برگردم شاید یک لحظه بتوانم خودم را در آن بهترین روزهای زندگی تماشا کنم اما باز هم هشدار عمه نقره من را ترساند که برگردم…
پوتین سیاه و براقم را محکم توی بغلم فشار دادم، چند تکه سنگ زیر پایم لق زد و افتاد، آن پایین سه تا دختر بچه با هیاهو بازی می کردند ، لابه لای نخل ها می دویدند و می خندیدند … پژواک قهقه شان میان تپه ها می پیچید. عمه نقره می گفت: بچه ها پاشون رو زمینه ، سرشون هنوز تو بهشته .
هوا گرگ ومیش بود، کلاغ ها شروع کردند بی امان قار قار کردن ، انگار که هرشب راه خانه شان را گم می کردند، خورشید سرخابی و بی تاب بود، بی هوا صدای مهیبی تمام وجودم را لرزاند ، دره را دود غلیظ زرد رنگی گرفته بود با بوی بادام تلخ. صدای ضعیف کودکی می آمد که کمک می خواست. مرد جوانی با مو و محاسن مشکی از دور به سمت دخترها می دوید با لباس خاکی و پوتین های سیاه و براق، داد میزد : نازلی … نازلی…
از زیر غبار زرد که بیرون آمد دخترک های آشفته توی بغلش بودند، کمی دورتر، تلو تلو خورد و افتاد… یکی از بچه ها بلند شد و هرچه تلاش کرد نتوانست مرد را تکان بدهد، با تمام توانش پای مرد را می کشید که پوتینش درآمد… همان یک لنگه پوتین را دستش گرفت و گریه کنان به سمت خانه دوید…
بالای سرم ابرهای سیاه جمع شده بودند ، روبرویم خورشید سرخ شده بود با هاله ای سبزٍ خاکستری که هر لحظه بزرگتر می شد شبیه تونلی با انتهایی آتشین، تونل به سمتم می آمد اما نه ، ثابت بود و داشت من را به درونش می بلعید، یک قدم به عقب برداشتم همان لحظه یاد حرف های عمه نقره افتادم: – هیچ وقت به عقب برنگرد و قبرستون کهنه نشکاف و الا تا ابد تو دنیای پشت سر جا می مونی!
پای برهنه رسیدم بالای تپه، رو به دنیای زندگان و پشت به دنیای مردگان، قفسه سینه ام به شدت بالا و پایین می شد بجز صدای نفس هایم چیزی نمی شنیدم.
پوتینم دستم بود و آمده بودم غروب را تماشا کنم اما این بالا هنوز هوا روشن بود؛ پوتین را پر از خاک کردم و دانه ی گل لاله عباسی را که شبیه نارنجک بود توش کاشتم ؛ چند نفر آهسته با پچ پچ از پشت سر صدایم کردند: نازلی… نازلی…
اما صدای عمه نقره توی سرم بود که غروب، جواب مرده ها رو بدی می برنت دنیای خودشون !
خانه مان از این بالا خیلی کوچک دیده می شد ، حیاط ما و همسایه یکی شده بود . سایه نخل ها اما تا پای کوه کش آمده بود و غبار هوا به سرخی می زد، سنگ ریزه هایی از زیر پاهایم سر خورد و افتاد، از پشت سرم صدای دویدن و بازی کودکانه می آمد؛ کم کم صدای بچگی های خودم را می شنیدم با همان فریادهای از سر شوق از ته دل، تو بازیِ قایم باشک با پروانه و آیدا… دلم می خواست برگردم شاید یک لحظه بتوانم خودم را در آن بهترین روزهای زندگی تماشا کنم اما باز هم هشدار عمه نقره من را ترساند که برگردم…
پوتین سیاه و براقم را محکم توی بغلم فشار دادم، چند تکه سنگ زیر پایم لق زد و افتاد، آن پایین سه تا دختر بچه با هیاهو بازی می کردند ، لابه لای نخل ها می دویدند و می خندیدند … پژواک قهقه شان میان تپه ها می پیچید. عمه نقره می گفت: بچه ها پاشون رو زمینه ، سرشون هنوز تو بهشته .
هوا گرگ ومیش بود، کلاغ ها شروع کردند بی امان قار قار کردن ، انگار که هرشب راه خانه شان را گم می کردند، خورشید سرخابی و بی تاب بود، بی هوا صدای مهیبی تمام وجودم را لرزاند ، دره را دود غلیظ زرد رنگی گرفته بود با بوی بادام تلخ. صدای ضعیف کودکی می آمد که کمک می خواست. مرد جوانی با مو و محاسن مشکی از دور به سمت دخترها می دوید با لباس خاکی و پوتین های سیاه و براق، داد میزد : نازلی … نازلی…
از زیر غبار زرد که بیرون آمد دخترک های آشفته توی بغلش بودند، کمی دورتر، تلو تلو خورد و افتاد… یکی از بچه ها بلند شد و هرچه تلاش کرد نتوانست مرد را تکان بدهد، با تمام توانش پای مرد را می کشید که پوتینش درآمد… همان یک لنگه پوتین را دستش گرفت و گریه کنان به سمت خانه دوید…
بالای سرم ابرهای سیاه جمع شده بودند ، روبرویم خورشید سرخ شده بود با هاله ای سبزٍ خاکستری که هر لحظه بزرگتر می شد شبیه تونلی با انتهایی آتشین، تونل به سمتم می آمد اما نه ، ثابت بود و داشت من را به درونش می بلعید، یک قدم به عقب برداشتم همان لحظه یاد حرف های عمه نقره افتادم: – هیچ وقت به عقب برنگرد و قبرستون کهنه نشکاف و الا تا ابد تو دنیای پشت سر جا می مونی!
- ۱۱۳
- ۲۸ آذر ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط