چپتر سایه های تار
چپتر ۸ _ سایه های تار
هوا سردتر از همیشه بود. باربارا با گلدان کوچک بنفشه ها سرگرم بود و لیندا از پشت پنجره نگاهش می کرد.
اما چیزی در دلش سنگینی می کرد... مثل صدایی آرام که می گفت اتفاق های خوبی در راه نیست.
چند هفته بود پیام های ناشناس می رسید؛ پیام هایی کوتاه و ترسناک:
«ما کار شما را زیر نظر داریم.»
«تحقیقتان برای ماست، نه برای شما.»
«تماس می گیریم.»
آدرین همیشه سعی می کرد نگرانی ها را کمرنگ کند، اما پشت نگاهش چیزی بود... چیزی مثل سایه.
آن روز عصر، دوباره پیام آمد. اینبار واضح تر، بی پرده تر:
«یا با ما همکاری کنید، یا برای همیشه ساکت خواهید شد.»
لیندا دستش لرزید. گوشی را به آدرین نشان داد:
_«این شوخی نیست دیگه... درسته؟»
آدرین نفس عمیقی کشید:
_«نه. این از همون سازمانیه که همه ازش حرف می زنن. سازمان تار.»
نور زرد چراغ آزمایشگاه روی صورتشان می افتاد و سکوت، سنگین تر از همیشه بود.
شب، وقتی باربارا خوابیده بود، ناگهان برق ساختمان نیم ثانیه خاموش و روشن شد.
یک صدای خفه از حیاط آمد... مثل بسته شدن آهسته یک در آهنی.
لیندا سریع باربارا را بغل کرد. آدرین پرده را کمی کنار زد و نگاه کرد.
در تاریکی، سه نفر با لباس های خاکستری ایستاده بودند؛ نه حمله کردند، نه حرفی زدند... فقط نگاه می کردند.
یکی از آنها قدمی جلو آمد و گفت:
_«وقت حرف زدن رسیده.»
آدرین از پشت شیشه فریاد زد:
_«اینجا خونه ماست، برید!»
مرد بی آنکه تکان بخورد ادامه داد:
_«تحقیقتان خطرناک است. اطلاعات را تحویل دهید. ما نمی خواهیم آسیبی برسد... اما می تواند برسد.»
لیندا احساس کرد زانوهایش می لرزد. باربارا محکم تر خودش را چسباند.
آدرین گفت:
_«لیندا... برو. ببرش داخل. من صحبت می کنم.»
لیندا باربارا را به اتاق پشتی برد.
اما قبل از اینکه در را ببندد، صدای فریاد آدرین و شکستن شیشه ها بلند شد.
نه انفجار بود، نه حمله بزرگ... فقط یک درگیری سریع و شلوغ، پر از هل دادن و افتادن.
لیندا برگشت، اما در همان لحظه یکی از قفسه های بزرگ که همیشه لق بود، تکان خورد...
و قبل از اینکه حتی بتواند داد بزند، زمین لرزید و قفسه سقوط کرد.
باربارا زیر دست هایش سر خورد...
و همه چیز در چند ثانیه کوتاه اتفاق افتاد.
یک صدای خرد شدن، یک فریاد، و بعد... سکوت.
لیندا با دست هایی لرزان قفسه را تکان داد، اما سنگین تر از آن بود که بتواند بلندش کند. صدای دردناک و زخمی آدرین از آن طرف اتاق می آمد:
_«لیندا... نه... نه...»
لیندا فقط توانست یک نگاه کوتاه بیندازد... و دنیا برایش فرو ریخت.
چند دقیقه بعد، ماموران، آرام و بدون خشونت، عقب نشینی کردند.
انگار اصلا قصد درگیری نداشتند.
انگار فقط آمده بودند هشدار بدهند...
و آن حادثه، کاملا بی برنامه بود.
لیندا روی زمین نشست. اشک هایش آرام می ریخت، نه از فریاد... نه از ناباوری.
آدرین کنار او بود، مرده و بی جان.
لیندا نمی توانست حرف بزند.
و درست همان جا، در وسط آن سکوت و ویرانی، لیندا فهمید:
این اتفاق تصادفی نبود...
این سقوط، این تهدید، این شب...
سرنوشت داشت او را به سمت مسیری می کشید که فکرش را هم نمی کرد__
مسیر آرکانیوم.
مسیر تاریکی.
ادامه دارد...
هوا سردتر از همیشه بود. باربارا با گلدان کوچک بنفشه ها سرگرم بود و لیندا از پشت پنجره نگاهش می کرد.
اما چیزی در دلش سنگینی می کرد... مثل صدایی آرام که می گفت اتفاق های خوبی در راه نیست.
چند هفته بود پیام های ناشناس می رسید؛ پیام هایی کوتاه و ترسناک:
«ما کار شما را زیر نظر داریم.»
«تحقیقتان برای ماست، نه برای شما.»
«تماس می گیریم.»
آدرین همیشه سعی می کرد نگرانی ها را کمرنگ کند، اما پشت نگاهش چیزی بود... چیزی مثل سایه.
آن روز عصر، دوباره پیام آمد. اینبار واضح تر، بی پرده تر:
«یا با ما همکاری کنید، یا برای همیشه ساکت خواهید شد.»
لیندا دستش لرزید. گوشی را به آدرین نشان داد:
_«این شوخی نیست دیگه... درسته؟»
آدرین نفس عمیقی کشید:
_«نه. این از همون سازمانیه که همه ازش حرف می زنن. سازمان تار.»
نور زرد چراغ آزمایشگاه روی صورتشان می افتاد و سکوت، سنگین تر از همیشه بود.
شب، وقتی باربارا خوابیده بود، ناگهان برق ساختمان نیم ثانیه خاموش و روشن شد.
یک صدای خفه از حیاط آمد... مثل بسته شدن آهسته یک در آهنی.
لیندا سریع باربارا را بغل کرد. آدرین پرده را کمی کنار زد و نگاه کرد.
در تاریکی، سه نفر با لباس های خاکستری ایستاده بودند؛ نه حمله کردند، نه حرفی زدند... فقط نگاه می کردند.
یکی از آنها قدمی جلو آمد و گفت:
_«وقت حرف زدن رسیده.»
آدرین از پشت شیشه فریاد زد:
_«اینجا خونه ماست، برید!»
مرد بی آنکه تکان بخورد ادامه داد:
_«تحقیقتان خطرناک است. اطلاعات را تحویل دهید. ما نمی خواهیم آسیبی برسد... اما می تواند برسد.»
لیندا احساس کرد زانوهایش می لرزد. باربارا محکم تر خودش را چسباند.
آدرین گفت:
_«لیندا... برو. ببرش داخل. من صحبت می کنم.»
لیندا باربارا را به اتاق پشتی برد.
اما قبل از اینکه در را ببندد، صدای فریاد آدرین و شکستن شیشه ها بلند شد.
نه انفجار بود، نه حمله بزرگ... فقط یک درگیری سریع و شلوغ، پر از هل دادن و افتادن.
لیندا برگشت، اما در همان لحظه یکی از قفسه های بزرگ که همیشه لق بود، تکان خورد...
و قبل از اینکه حتی بتواند داد بزند، زمین لرزید و قفسه سقوط کرد.
باربارا زیر دست هایش سر خورد...
و همه چیز در چند ثانیه کوتاه اتفاق افتاد.
یک صدای خرد شدن، یک فریاد، و بعد... سکوت.
لیندا با دست هایی لرزان قفسه را تکان داد، اما سنگین تر از آن بود که بتواند بلندش کند. صدای دردناک و زخمی آدرین از آن طرف اتاق می آمد:
_«لیندا... نه... نه...»
لیندا فقط توانست یک نگاه کوتاه بیندازد... و دنیا برایش فرو ریخت.
چند دقیقه بعد، ماموران، آرام و بدون خشونت، عقب نشینی کردند.
انگار اصلا قصد درگیری نداشتند.
انگار فقط آمده بودند هشدار بدهند...
و آن حادثه، کاملا بی برنامه بود.
لیندا روی زمین نشست. اشک هایش آرام می ریخت، نه از فریاد... نه از ناباوری.
آدرین کنار او بود، مرده و بی جان.
لیندا نمی توانست حرف بزند.
و درست همان جا، در وسط آن سکوت و ویرانی، لیندا فهمید:
این اتفاق تصادفی نبود...
این سقوط، این تهدید، این شب...
سرنوشت داشت او را به سمت مسیری می کشید که فکرش را هم نمی کرد__
مسیر آرکانیوم.
مسیر تاریکی.
ادامه دارد...
- ۴۸۷
- ۱۵ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط