P
P2
ا.ت ویو
توجهی نکردم و آنقدر خسته و بیجان بودم که فقط توانستم خودم را به تخت برسانم پتو را روی خودم کشیدم که کم کم چشمانم گرم شد که حس کردم تخت کمی بالا و پایین شد کاملا از من فاصله داشت و آن طرف تخت خوابیده بود کمی گذشت که چشمانم بسته شد
ویو صبح ا.ت
با نور آفتابی که به صورتم خورد کمی چشمانم را بهم فشردم و بازشان کردم کمی اطراف را نگاه کردم که فهمیدم یونگی کنارم نیست !! کار هایم را کردم و از پله ها پایین رفتم خدمتکار ها من رو راهنمایی کردند به سمت میز برای صبحانه دیدم نشسته و انگار منتظر من مانده بود روبه رویش نشستم و آروم صبح بخیری گفتم که سرد پاسخ داد
یونگی: صبح بخیر
ا.ت: او شروع کرد به خوردن ولی من اصلا میلی نداشتم با غذام بازی میکردم و تو فکر بودم که صدای بمش را شنیدم
یونگی: چرا نمیخوری؟
ا.ت: نگاهش کردم و آروم گفتم میل ندارم ممنون طوری نگاهم میکرد که از چشمانش عصبانیت معلوم میشد سرم را پایین انداختم که گفت
یونگی: من اصلا بلد نیستم ناز کسی رو بکشم اصلا خوشم نمیاد! پس عین آدم غذاتو بخور و بهونه نیار برای من
ا.ت: نگاهش کردم و چیزی نگفتم این چه طرز حرف زدن با منه؟ زوری هم که شده خوردمش و به اتاق برگشتم گوشیمو برداشتم و به سمت حیاط خلوت رفتم و نفس راحتی کشیدم که تلفنم زنگ خورد یکی از همکارانم تو کادر درمان بود لبخندی زدم و جواب دادم کمی صحبت کردیم او همیشه میدانست چطوری حالم را خوب کند حالم بهتر شد اما سریعا باید به بیمارستان میرفتم ظاهراً یک بیمار اورژانسی داشتم تلفنم را قطع کردم و به داخل خانه برگشتم ظاهراً در اتاق کارش بود بیخیالش شدم و رفتم و حاضر شدم
حاضر شدم و به پارکینگ رفتم و یکی از ماشین ها را برداشتم و به سمت بیمارستان حرکت کردم به آنجا رسیدم و سریعا به اورژانس رفتم لباسامو عوض کردم و بالا سر بیمار رفتم خیلی درد داشت فکر کنم بچش داشت سقط میشود سریعا عملش کردم و هر کاری برای سالم ماندن دوتاشون انجام دادم اما.....نتونستم کاری کنم!!
ا.ت ویو
توجهی نکردم و آنقدر خسته و بیجان بودم که فقط توانستم خودم را به تخت برسانم پتو را روی خودم کشیدم که کم کم چشمانم گرم شد که حس کردم تخت کمی بالا و پایین شد کاملا از من فاصله داشت و آن طرف تخت خوابیده بود کمی گذشت که چشمانم بسته شد
ویو صبح ا.ت
با نور آفتابی که به صورتم خورد کمی چشمانم را بهم فشردم و بازشان کردم کمی اطراف را نگاه کردم که فهمیدم یونگی کنارم نیست !! کار هایم را کردم و از پله ها پایین رفتم خدمتکار ها من رو راهنمایی کردند به سمت میز برای صبحانه دیدم نشسته و انگار منتظر من مانده بود روبه رویش نشستم و آروم صبح بخیری گفتم که سرد پاسخ داد
یونگی: صبح بخیر
ا.ت: او شروع کرد به خوردن ولی من اصلا میلی نداشتم با غذام بازی میکردم و تو فکر بودم که صدای بمش را شنیدم
یونگی: چرا نمیخوری؟
ا.ت: نگاهش کردم و آروم گفتم میل ندارم ممنون طوری نگاهم میکرد که از چشمانش عصبانیت معلوم میشد سرم را پایین انداختم که گفت
یونگی: من اصلا بلد نیستم ناز کسی رو بکشم اصلا خوشم نمیاد! پس عین آدم غذاتو بخور و بهونه نیار برای من
ا.ت: نگاهش کردم و چیزی نگفتم این چه طرز حرف زدن با منه؟ زوری هم که شده خوردمش و به اتاق برگشتم گوشیمو برداشتم و به سمت حیاط خلوت رفتم و نفس راحتی کشیدم که تلفنم زنگ خورد یکی از همکارانم تو کادر درمان بود لبخندی زدم و جواب دادم کمی صحبت کردیم او همیشه میدانست چطوری حالم را خوب کند حالم بهتر شد اما سریعا باید به بیمارستان میرفتم ظاهراً یک بیمار اورژانسی داشتم تلفنم را قطع کردم و به داخل خانه برگشتم ظاهراً در اتاق کارش بود بیخیالش شدم و رفتم و حاضر شدم
حاضر شدم و به پارکینگ رفتم و یکی از ماشین ها را برداشتم و به سمت بیمارستان حرکت کردم به آنجا رسیدم و سریعا به اورژانس رفتم لباسامو عوض کردم و بالا سر بیمار رفتم خیلی درد داشت فکر کنم بچش داشت سقط میشود سریعا عملش کردم و هر کاری برای سالم ماندن دوتاشون انجام دادم اما.....نتونستم کاری کنم!!
- ۲.۷k
- ۰۳ تیر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۸)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط