P
P1
ا.ت ویو
توی اتاق انتظار نشسته بودم و منتظر داماد بودم در آینه به خودم با لباس عروس نگاه کردم و به این فکر میکردم که چقدر بدبخت شدم و دیگر زندگی را باختم به این فکر میکردم که آیا از اینجا به بعد زندگیم چطور خواهد بود خوب؟ یا بد؟ همانطور که در فکر بودم پدرم آمد و گفت که باید همراهی ام کند به سختی بلند شدم و بازویش را گرفتم و به سمت در حرکت کردیم
!!پدرم گفت: کمی لبخند بزن بالاخره تو عروس این مجلسی
ا.ت: چه عروسی پدر منو بزور نشوندید سر صفره عقد
پ/ا.ت: به هرحال اونا تورو به عنوان عروسشون انتخاب کردن اونا خاندان بزرگی هستند
ا.ت : ماهم خاندان بزرگی هستیم پدر!!! چه ربطی دارد ؟
!!پ/ا.ت: با من بحث نکن ا.ت
...دیگر چیزی نگفتم و سمت سالن حرکت کردیم به داماد رسیدیم
یونگی ویو
خیلی بیشتر از چیزی که فکرش را کنند عصبی بودم ولی چارهای نداشتم! دیدم که با پدرش سمتم میآید سریعا چشمانم را ازش گرفتم که روبه رویم ایستاد و پدرش دستش را در دستم گذاشت نیم نگاهی بهش انداختم اون بیچاره ام به زور آورده بودند
ا.ت ویو
پس از مدتی بالاخره اون عروسی لعنتی تموم شد تو ماشین بودیم هردومون ساکت بودیم که به خونشون رسیدیم وارد
اتاق مشترکان شدم و لباسم را با یک دست لباس راحتی عوض کردم و آرایشم را پاک کردم داشتم روتین پوستیمو انجام میدادم که او هم به اتاق آمد و لباس هایش را عوض کرد که گفتم
......ا.ت: برای جای خواب
حرفم را قطع کرد و خیلی سرد گفت
یونگی: مجبوریم باهم بخوابیم چون معمولا مادر پدرم زیاد اینجا میآیند
سرم را تکان دادم که بیرون از اتاق رفت و من ماندم و آن اتاق بی روح
ا.ت ویو
توی اتاق انتظار نشسته بودم و منتظر داماد بودم در آینه به خودم با لباس عروس نگاه کردم و به این فکر میکردم که چقدر بدبخت شدم و دیگر زندگی را باختم به این فکر میکردم که آیا از اینجا به بعد زندگیم چطور خواهد بود خوب؟ یا بد؟ همانطور که در فکر بودم پدرم آمد و گفت که باید همراهی ام کند به سختی بلند شدم و بازویش را گرفتم و به سمت در حرکت کردیم
!!پدرم گفت: کمی لبخند بزن بالاخره تو عروس این مجلسی
ا.ت: چه عروسی پدر منو بزور نشوندید سر صفره عقد
پ/ا.ت: به هرحال اونا تورو به عنوان عروسشون انتخاب کردن اونا خاندان بزرگی هستند
ا.ت : ماهم خاندان بزرگی هستیم پدر!!! چه ربطی دارد ؟
!!پ/ا.ت: با من بحث نکن ا.ت
...دیگر چیزی نگفتم و سمت سالن حرکت کردیم به داماد رسیدیم
یونگی ویو
خیلی بیشتر از چیزی که فکرش را کنند عصبی بودم ولی چارهای نداشتم! دیدم که با پدرش سمتم میآید سریعا چشمانم را ازش گرفتم که روبه رویم ایستاد و پدرش دستش را در دستم گذاشت نیم نگاهی بهش انداختم اون بیچاره ام به زور آورده بودند
ا.ت ویو
پس از مدتی بالاخره اون عروسی لعنتی تموم شد تو ماشین بودیم هردومون ساکت بودیم که به خونشون رسیدیم وارد
اتاق مشترکان شدم و لباسم را با یک دست لباس راحتی عوض کردم و آرایشم را پاک کردم داشتم روتین پوستیمو انجام میدادم که او هم به اتاق آمد و لباس هایش را عوض کرد که گفتم
......ا.ت: برای جای خواب
حرفم را قطع کرد و خیلی سرد گفت
یونگی: مجبوریم باهم بخوابیم چون معمولا مادر پدرم زیاد اینجا میآیند
سرم را تکان دادم که بیرون از اتاق رفت و من ماندم و آن اتاق بی روح
- ۲.۷k
- ۰۳ تیر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط