آشناییغیرمنتظره

#آشنایی_غیر_منتظره
پارت #سی_و_چهار

گلِ سر سبد ؟! ... این اشکان هم چه با محبته . فکر نکنم هنوزم ۲۱ سالش باشه. زیر لب (مرسی ) ای گفتم و هر سه به طرف بچه هارفتیم که پسرا  روی زیلو نشسته بودن و دخترا  هم کنار آروشا ایستاده و متعجب به من خیره شده بودن ، " یعنی انقدر از حضور من شگفت زده شدن؟! " .منم نامردی نکردم و همینجوری  که نگاهشون رو من بود رفتم  کنار آروشا ایستادم ، تا خواستم  دستمو دور شونه اش حلقه کنم  کمی ازم فاصله گرفت و با چشم هاش  بهم اخطار داد که این کارو نکنم ، منم بدون توجه به نگاه تیزش لبخندی زدم  و دستمو دور شونش حلقه و اونو به خودم نزدیکتر کردم . رو به دخترها احوال پرسی کردم ، یکی از دخترا دستشو به هم کوبید و با خوشحالی  گفت ؛
_ واییــــــــی چه خوبـــ شد،  دیگه آروشا هم عشق داره و دورهمی  هامونم کامل شده.

در حالی که با تکون دادن سرم مهر  تایید رو حرفش میزدم. توجهم به سامیار  و اشکان جلب شد که  کاوه و دانیال رو زیر چک و لگد گرفته بودن  ، که سایه خانوم تشر زد؛
_سامی؟! بسته اینجا هم ول کن نیستین؟   کاری نکن بیامــــــ....

هر چهارتا آروم  شده نشستن.  عجب ابهتی  داره این دختر،  واقعا خانوم بودن برازندشه.
سامیار بلند شد و اومد رو به روی  سایه ، یه چشمکی  بهش زد و دستشو گرفتو  در حالی که  همراه خودش به طرف وسایلی که کنار درخت  چیده بودن میکشید گفت ؛
_ عـــزیــزم  برات یه چیزی  آوردم  که توپ توپ شی

همه ی با چشم های متنظر به هشون خیره شده  بودیم. و سایه خانم هم متعجب  زده به سامیار نگاه میکرد که وسایل هارو زیرو رو میکرد
_ چی میخوای نشونم  بدی؟! نـکنـه مـــــــشروب آوردیـــــ؟!

_نه عشقم.  اشکان کجا گذاشتی  این امانتی  منو؟!

_داداش تو نایلن مشکی گذاشتمش 

_ اهــــــانـــــــــ...  اوکـــــی. پیداش کردم!

کمی به طرف راست خم شدم که دید بهتری داشته باشم  ، ناگهان آروشا  از این  فرصت استفادهِ و فشنگی خودشو از حلال بازوم رها کرد. ناخودآگاه  از این  حرکت سریعش سرمو به طرفش برگردوندم که قفل چشاش  شدم  ،  اونم داشت به من نگاه  میکرد. تو یه لحظه  اتفاقی افتاد که انگار صد ساله که میشناسمش  ، حسش به تمام بدنم منتقل شده بود.  خواستم دهن  باز کنم و ازش بپرسم که اونم همچنین  حسی احساس کرده، که با صدای جیغ سایه خانوم حرف تو دهنم موند و هردو در کسری از ثانیه به طرفشون بر گشتیم.

_ وایـــــــــی... جــــــــیــــــغ...  ســـــامــــــیـار...  ممنـونـم عشــــــــقـــــــم

خندم گرفته بود،  مثل یه بچه از گردن سامیار آویزون  شده بود وجیغ جیغ  کنان بالا و پایین میپرید بقیه هم میخندیدن به دست  سامیار نگاه کردم یه طناب بلند دستس بود، " یعنی  واسه  این طناب  خوشحاله؟!"
آروشا _ نــــــــه  تــــــابـــــبازیـــــــی  میخوای درس کنی. ایــــــــــول
رو به آروشا کردم که صورتش بشاش  شده بود و چشاش برق میزد

☆آروشا ☆

هیچکس به اندازه  منو سایه عاشق تاب بازی نیست با خوشحالی  دستامو به هم کوبیدم و گفتم؛
_ سایـــه  از سروگردن سامی بیا پایین  بزار اون تــــاب رو درس کنه

سایه لپ سامی رو بوسید و با ذوق گفت؛
_ باشه باشه

  سامی_  ای جونم  فدای ذوقت  ،  چند لحظه  بهم وقت بده الان درستش میکنم.....  کاوه بیا این طنابو بگیر  که من برم  بالای درخته بعد پرتش کن برام

کاوه _ حله رفیق.

سامی کفشاشو  در آورد و  طناب رو به دست کاوه داد  و خودش از درخت بالا رفت یه شاخه بزرگ  انتخاب کرد و کاوه براش طناب رو پرت کرد  و اونم تو هوا قاپیدش  روی شاخه یه تاب بزرگ درست کرد .  بعدشم از همونجا جهشی پدید  پایین درست رو به روی سایه ، دستشو گذاشت پشت  سایه و  اونو آروم  به طرف تاب حول داد و نشوندش روش
_ بـــــــفـــــرمـــایــــیــن  اینم برای دلبر خودم

مریم _ دستت درد نکنه سامیار خان! پس ما برگ چقندریم؟!

سامی با ادا گفت:
_ سرت درد نکنه  ، این برا عشقمه  شرمنده،  برین به دنیل ژونتون بگید

مریم داد زد
_ نــــــســــــریـــــــــن کــــــــفـــــــشـــا؟!

تا سامی به خودش اومد. نسی  کفشاشو قاپید  هه هه هه....
دیدگاه ها (۵۱)

میدونی وقتی کسی مشکل داره و میاد پیش ما برای کمک

وایی عاشق این صدا شدم و نمیشه کاریش کرد😆😍😉

#آشنایی_غیر_منتظرهپارت#سی_و_سه سامی ماشین  رو پارک کرد و پیا...

هرچه زدم بی تو دلم وا نشد

/ℛℐ𝒩𝒢 ℳ𝒜𝒮𝒦/ᴾᵃʳᵗ ¹⁵..و اون سریع فشار دستاش رو دورم کم کرد و ب...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط