آشنایی غیر منتظره
#آشنایی_غیر_منتظره
پارت#سی_و_سه
سامی ماشین رو پارک کرد و پیاده شد سایه هم رفت پیشش .
☆ آیدین ☆
به اطراف کوهِ دماوند نگاهی کردم همه جا سرسبز بود و هوا تمیز .
خیلی وقته که بخاطر درگیری های شغلیم به اینجا نیومده بودم ، با یادآوری اون زمان که با اکیپمون هر جمعه به اینجا میومدیم و کل این مکان رو از زیر پاهامون میگذروندیم لبخند پتو پهنی روی لبام نشست
_ دارین به چی میخندین ، نکنه خل شدین؟!
با حرفش به طرفش برگشتم ، این جمع حرف زدن یهویش یعنی مراقب فاصله ی بینمون باش ، راستش نمیدنم چی داشت که میخواستم اذیتش کنم ، بهش نزدیک شدم و سرمو کمی پایین آورم که رخ تو رخ شیم و با آرامشو خونسردی تمام که مدتیه فهمیده بودم با این کارم حرسی میشه گفتم :
_ به شما میخندم
_ مگه من دلقکم
_ یادتون رفته کوچولو ؟! همین دو ساعت پیش تو خونه این لقب رو بهتون دادم
_ خودتی
خودمم ؟! عجبــــا ، از جمع به مفرد تبدیل شدم. منم به تابعیت از خودش از الفاظ جمع استفاده نکردم
_ دلقک... ! میخواستی منو تو هچل بندازی که سوال رفیقت رو چجوری جواب بدم اره ؟! ولی دیدی که دماغ سوخته شدی دلقک جون
تو چشمام تیز شد داشت با چشاششم فوشم میداد ، از حالت چهرش خوشم میومد خیلی راحت از چهرش میشد فهمید که چه حسی داره
_ توی دروغ گفتن دست شیطانم از پشت بستین آقا آیــــدیــن خـــان ، کار غلط که افتخار کردن نداره .
بیشتر دوس داشتم اذیتش کنم. برای همین گفتم:
_ از کجا میدونی دروغ بوده؟! دلقک کــوچـولـــو
به وضوح تکون خوردنشو دیدم و من به زور جلوی خندم رو گرفته بودم و به یه نیشخند اکتفا کردم که صدای سامیار باعث شد به طرفش برگردم
_داش آیدین بی زحمت یه کمکی بده این وسیله هارو ببریم پیش بچه ها
_ باشه حتما
سرمو برگردوندم که فنچول خانوم رو ببینم ، دیدم که داره میره پیش دوستاش که تقربیا یه ۲۰ متری جلوتر از ما و زیر یه درخت بزرگی جا پهن کرده بودن . یعنی از من فرار کرد ، نکنه زیاده روی کرده باشم ؟!
از این کارش شونه ای بالا انداختم و رفتم پیش سامیار که در صندوق عقب ماشین رو باز کرده بود سایه خانوم هم با دو کیسه پر از چیسو پفک از کنارم رد شد .
سامیار کیسه زغال و بلال رو جلوم گرفت و گفت ؛
_ داش بی زحمت اینارو بیار منم این مرغ ها و نوشیدنی هارو میارم
کیسه هارو از دستش گرفتم
_ البته زحمتی نیست سامیار جان
_ ممنون با مرام
این سامیار هم پسر خونگرم و خاکی بود پیشش آدم حس غریبگی نمیکرد ، ایستادم که سامیار کارش رو انجام بده که باهم بریم.
راستش کمی معذب بودم ولی نه انقدر زیاد ، و این یه حس عادیه برای هر انسانی نسبت به یه جمع ناشناخته .
یکی از پسرا که قدبلند بود و چشمو ابروی مشکی و موهای پرکلاغی داشت به سمت ما اومد ، دیشب تو مهمونی با همشون یه آشنایی کوتاهی پیدا کرده بودم ( فکر نمیکردم دوباره این جمع رو ببینم ) احتمال میدم این اشکان باشه دوست پسر همون دختر سر به زیره اسمش چه بود ؟! اممم.... " اهان الهام بود" .
اشکان که اومد و با خوشروئی گفت :
_ سلام آیدین جان ، سلام داداش سامی ،خوبین ؟! بزارین کمکتون کنم!
_ سلام مرسی
سامیار _ سلام اشکان ، دردت به فرق سر اون دانیال و کاوه که بی خیال لم دادن . لاکردار ها بزار حسابشونو میرسم
منو اشکان از حرف سامیار تک خنده ای کردیم ، اشکان در حالی که کیسه مرغ هارو از سامیار میگرفت با شیطنت خاصی که تو صداش بود گفت :
رو منم حساب کن داداش
و دستشو به طرف کیسه های من دراز کرد ، منم کیسه هارو به عقب بردم که دستش بهش نرسه .
_ نه مرسی خودم میارشم
به زور و بدون توجه به حرف من کیسه بلال و زغال رو ازم گرفت و با خوشروئی گفت ؛
_ نه حرفشم نزن ، شما امروز گل سر سبد مایین ، خیلی خوب کردی اومدی
پارت#سی_و_سه
سامی ماشین رو پارک کرد و پیاده شد سایه هم رفت پیشش .
☆ آیدین ☆
به اطراف کوهِ دماوند نگاهی کردم همه جا سرسبز بود و هوا تمیز .
خیلی وقته که بخاطر درگیری های شغلیم به اینجا نیومده بودم ، با یادآوری اون زمان که با اکیپمون هر جمعه به اینجا میومدیم و کل این مکان رو از زیر پاهامون میگذروندیم لبخند پتو پهنی روی لبام نشست
_ دارین به چی میخندین ، نکنه خل شدین؟!
با حرفش به طرفش برگشتم ، این جمع حرف زدن یهویش یعنی مراقب فاصله ی بینمون باش ، راستش نمیدنم چی داشت که میخواستم اذیتش کنم ، بهش نزدیک شدم و سرمو کمی پایین آورم که رخ تو رخ شیم و با آرامشو خونسردی تمام که مدتیه فهمیده بودم با این کارم حرسی میشه گفتم :
_ به شما میخندم
_ مگه من دلقکم
_ یادتون رفته کوچولو ؟! همین دو ساعت پیش تو خونه این لقب رو بهتون دادم
_ خودتی
خودمم ؟! عجبــــا ، از جمع به مفرد تبدیل شدم. منم به تابعیت از خودش از الفاظ جمع استفاده نکردم
_ دلقک... ! میخواستی منو تو هچل بندازی که سوال رفیقت رو چجوری جواب بدم اره ؟! ولی دیدی که دماغ سوخته شدی دلقک جون
تو چشمام تیز شد داشت با چشاششم فوشم میداد ، از حالت چهرش خوشم میومد خیلی راحت از چهرش میشد فهمید که چه حسی داره
_ توی دروغ گفتن دست شیطانم از پشت بستین آقا آیــــدیــن خـــان ، کار غلط که افتخار کردن نداره .
بیشتر دوس داشتم اذیتش کنم. برای همین گفتم:
_ از کجا میدونی دروغ بوده؟! دلقک کــوچـولـــو
به وضوح تکون خوردنشو دیدم و من به زور جلوی خندم رو گرفته بودم و به یه نیشخند اکتفا کردم که صدای سامیار باعث شد به طرفش برگردم
_داش آیدین بی زحمت یه کمکی بده این وسیله هارو ببریم پیش بچه ها
_ باشه حتما
سرمو برگردوندم که فنچول خانوم رو ببینم ، دیدم که داره میره پیش دوستاش که تقربیا یه ۲۰ متری جلوتر از ما و زیر یه درخت بزرگی جا پهن کرده بودن . یعنی از من فرار کرد ، نکنه زیاده روی کرده باشم ؟!
از این کارش شونه ای بالا انداختم و رفتم پیش سامیار که در صندوق عقب ماشین رو باز کرده بود سایه خانوم هم با دو کیسه پر از چیسو پفک از کنارم رد شد .
سامیار کیسه زغال و بلال رو جلوم گرفت و گفت ؛
_ داش بی زحمت اینارو بیار منم این مرغ ها و نوشیدنی هارو میارم
کیسه هارو از دستش گرفتم
_ البته زحمتی نیست سامیار جان
_ ممنون با مرام
این سامیار هم پسر خونگرم و خاکی بود پیشش آدم حس غریبگی نمیکرد ، ایستادم که سامیار کارش رو انجام بده که باهم بریم.
راستش کمی معذب بودم ولی نه انقدر زیاد ، و این یه حس عادیه برای هر انسانی نسبت به یه جمع ناشناخته .
یکی از پسرا که قدبلند بود و چشمو ابروی مشکی و موهای پرکلاغی داشت به سمت ما اومد ، دیشب تو مهمونی با همشون یه آشنایی کوتاهی پیدا کرده بودم ( فکر نمیکردم دوباره این جمع رو ببینم ) احتمال میدم این اشکان باشه دوست پسر همون دختر سر به زیره اسمش چه بود ؟! اممم.... " اهان الهام بود" .
اشکان که اومد و با خوشروئی گفت :
_ سلام آیدین جان ، سلام داداش سامی ،خوبین ؟! بزارین کمکتون کنم!
_ سلام مرسی
سامیار _ سلام اشکان ، دردت به فرق سر اون دانیال و کاوه که بی خیال لم دادن . لاکردار ها بزار حسابشونو میرسم
منو اشکان از حرف سامیار تک خنده ای کردیم ، اشکان در حالی که کیسه مرغ هارو از سامیار میگرفت با شیطنت خاصی که تو صداش بود گفت :
رو منم حساب کن داداش
و دستشو به طرف کیسه های من دراز کرد ، منم کیسه هارو به عقب بردم که دستش بهش نرسه .
_ نه مرسی خودم میارشم
به زور و بدون توجه به حرف من کیسه بلال و زغال رو ازم گرفت و با خوشروئی گفت ؛
_ نه حرفشم نزن ، شما امروز گل سر سبد مایین ، خیلی خوب کردی اومدی
۳۱.۱k
۱۲ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.