Haitani Ran Fan fic part1
#Haitani_Ran
#Part1
جکسون : ا/ت عزیزم زود باش باید بریم.... چمدونت رو بستی؟...
ا/ت :اره من امادم....
°°فلش بک به ٣ساعت پیش °°
پدرش از همیشه زودتر به خونه اومده بود و میتونست خیلی خوب استرس و نگرانی رو از روی چهرش بخونه..... اضطرابی که تا به حال نداشته بود ...
ا/ت :سلام بابا... چی شده؟ حالت خوبه؟!
جکسون : عزیزم زود باش برو وسایلت رو جمع کن باید سریع از اینجا بریم...
ا/ت: اما چرا....
انگار مادرش خبر داشت که چه خبر شده و هیچی نمیگفت فقط رفت تا وسایلش رو جمع کنه...
بدون اینکه جوابی بهش بده به سمت اتاق مشترکش با مادرش رفت...
میتونست ببینه که داره تمام جواهرات و پول ها رو که داخل گاوصندوق بود برمیداشت....
استرس تمام وجودش رو گرفته بود ... سریع به سمت اتاقش رفت و تمام وسایلش رو جمع کرد... و گربهش رو بغل کرد... و از اتاق بیرون رفت ... تا شاید بتونه چیزی بفهمه ...
°°پایان فلشبک°°
وقتی پدرش صداش زد چمدونش رو برداشت و از اتاق بیرون رفت ...
جکسون: بریم.... زود باشین... الان پولارو هم کریس میاره....
ا/ت مامان بابا چه خبره... چی شده....؟ لطفا بهم بگین...
ماری : هیچی عزیزم اصلا نگران نباش... مطمعن باش منو پدرت مراقبتیم... تو تنها فرزندمایی... و هیچ وقت تنهات نمیزاریم...
مادرش با گفتن این حرفش مثل همیشه لبخند مهربونی زد که تمام ترسش ریخت... و خودش رو مثل همیشه توی آغوش گرم مادرش انداخت ...
زنگ در به صدا در اومد پدرش به سمت در که با باز کردن در کریس رو به روی در بود
جکسون : خیالم راحت شد کریس
کریس:بله بفر.....
قبل از اینکه حرفش تموم بشه.... صدای شلیک کرکننده گلوله همه جا پیچید و صورت پدرش پر از خون شد....
ران: به به... ببین اینجا چی داریم... یه عوضی آدم فروش... فکر کردی بانتن به این راحتی دست از سرت برمیداره..
یا از اون اطلاعات میگذره؟....
مرد قد بلندی با موهای مشکی و بنفش کوتاه و خوشحالت وارد خونه شد.... و اسلحه رو گذاشت رو سر پدرش.... ترس تمام وجودش رو فرا گرفته بود و میلرزید فقط یه تلنگر کافی بود تا گریش بگیره ...
ران :خودتم خوب میدونی تقاص خیانت به بانتن چیه..؟... مگه نه جکسون....
(بچه ها این فن فیک رو خودم ننوشتم، در کل دارم میگم که مشکلی پیش نیاد ولی حق کپی کردن ندارید چون اول باید از نویسنده اجازه بگیرید:)
#Part1
جکسون : ا/ت عزیزم زود باش باید بریم.... چمدونت رو بستی؟...
ا/ت :اره من امادم....
°°فلش بک به ٣ساعت پیش °°
پدرش از همیشه زودتر به خونه اومده بود و میتونست خیلی خوب استرس و نگرانی رو از روی چهرش بخونه..... اضطرابی که تا به حال نداشته بود ...
ا/ت :سلام بابا... چی شده؟ حالت خوبه؟!
جکسون : عزیزم زود باش برو وسایلت رو جمع کن باید سریع از اینجا بریم...
ا/ت: اما چرا....
انگار مادرش خبر داشت که چه خبر شده و هیچی نمیگفت فقط رفت تا وسایلش رو جمع کنه...
بدون اینکه جوابی بهش بده به سمت اتاق مشترکش با مادرش رفت...
میتونست ببینه که داره تمام جواهرات و پول ها رو که داخل گاوصندوق بود برمیداشت....
استرس تمام وجودش رو گرفته بود ... سریع به سمت اتاقش رفت و تمام وسایلش رو جمع کرد... و گربهش رو بغل کرد... و از اتاق بیرون رفت ... تا شاید بتونه چیزی بفهمه ...
°°پایان فلشبک°°
وقتی پدرش صداش زد چمدونش رو برداشت و از اتاق بیرون رفت ...
جکسون: بریم.... زود باشین... الان پولارو هم کریس میاره....
ا/ت مامان بابا چه خبره... چی شده....؟ لطفا بهم بگین...
ماری : هیچی عزیزم اصلا نگران نباش... مطمعن باش منو پدرت مراقبتیم... تو تنها فرزندمایی... و هیچ وقت تنهات نمیزاریم...
مادرش با گفتن این حرفش مثل همیشه لبخند مهربونی زد که تمام ترسش ریخت... و خودش رو مثل همیشه توی آغوش گرم مادرش انداخت ...
زنگ در به صدا در اومد پدرش به سمت در که با باز کردن در کریس رو به روی در بود
جکسون : خیالم راحت شد کریس
کریس:بله بفر.....
قبل از اینکه حرفش تموم بشه.... صدای شلیک کرکننده گلوله همه جا پیچید و صورت پدرش پر از خون شد....
ران: به به... ببین اینجا چی داریم... یه عوضی آدم فروش... فکر کردی بانتن به این راحتی دست از سرت برمیداره..
یا از اون اطلاعات میگذره؟....
مرد قد بلندی با موهای مشکی و بنفش کوتاه و خوشحالت وارد خونه شد.... و اسلحه رو گذاشت رو سر پدرش.... ترس تمام وجودش رو فرا گرفته بود و میلرزید فقط یه تلنگر کافی بود تا گریش بگیره ...
ران :خودتم خوب میدونی تقاص خیانت به بانتن چیه..؟... مگه نه جکسون....
(بچه ها این فن فیک رو خودم ننوشتم، در کل دارم میگم که مشکلی پیش نیاد ولی حق کپی کردن ندارید چون اول باید از نویسنده اجازه بگیرید:)
۱۸.۰k
۲۷ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.