Haitani Ran Fan fic part2
جکسون :التماستون میکنم مستر هایتانی... خواهش میکنم... قول میدم دیگه تکرار نکنم...
ران: متاسفم ولی دستور رئیسه.... باید خلاصت کنم...
با کشیده شدن ماشه.....
صدای خندهی اون مرد که پدرش اونو مستر هایتانی خونده بود... بلند شد....
ران: فکر کردی به همین راحتی.... میکشمت...
ماری : مستر هایتانی لطفا همسر منو ببخشید... قسم میخوریم بریم و دیگه برنگردیم.... التماستون میکنم....
با چیزی که مادرت گفت به سمت شما برگشت... انگار که تا به الان توجه حضورشون نشده بود...
با دیدن دختر کوچولوی موطلایی یه پوزخند روی لباش نشست...
ران: متاسفم ولی باید دستور انجام بشه..... ولی میشه یه جوری.... دورش زد.... ولی اگه قبول نکنین به نظرتون میتونم شاهدی رو زنده بزارم؟ آخه باید وظیفمو انجام بدم ...
ماری :بگین مستر هایتانی... لطفا مهم نیست فقط هر راه حلی... باشه....
با چیزی که اون گفت... ماری روی زمین افتاد... نمیتونست این حجم از بی رحمی رو تحمل کنه... نمیدونست زنده بودن همسرش رو انتخاب کنه یا تنها فرزندش.....
حرفی که زد همون تلنگری بود که باعث شد اشکاش از چشمای درخشان سرخ رنگش سرازیر بشه... با گرفته شدن آزادیش میتونست خانوادش رو نجات بده این تنها راه بود ...
ران: دخترتون در ازای زندگی همسرت... دخترت تا همیشه برای من میشه.... و تو همسرت ازادین که برین...
پدر و مادرش همیشه کمکش کرده بودن و کنار ش بودن... حالا نوبت اون بود که بهشون کمک کنه تا کمی بتونه لطفشون روی جبران کنه ...
نظرتون راجب این فن فیک چیه؟کامنت کنید.
ران: متاسفم ولی دستور رئیسه.... باید خلاصت کنم...
با کشیده شدن ماشه.....
صدای خندهی اون مرد که پدرش اونو مستر هایتانی خونده بود... بلند شد....
ران: فکر کردی به همین راحتی.... میکشمت...
ماری : مستر هایتانی لطفا همسر منو ببخشید... قسم میخوریم بریم و دیگه برنگردیم.... التماستون میکنم....
با چیزی که مادرت گفت به سمت شما برگشت... انگار که تا به الان توجه حضورشون نشده بود...
با دیدن دختر کوچولوی موطلایی یه پوزخند روی لباش نشست...
ران: متاسفم ولی باید دستور انجام بشه..... ولی میشه یه جوری.... دورش زد.... ولی اگه قبول نکنین به نظرتون میتونم شاهدی رو زنده بزارم؟ آخه باید وظیفمو انجام بدم ...
ماری :بگین مستر هایتانی... لطفا مهم نیست فقط هر راه حلی... باشه....
با چیزی که اون گفت... ماری روی زمین افتاد... نمیتونست این حجم از بی رحمی رو تحمل کنه... نمیدونست زنده بودن همسرش رو انتخاب کنه یا تنها فرزندش.....
حرفی که زد همون تلنگری بود که باعث شد اشکاش از چشمای درخشان سرخ رنگش سرازیر بشه... با گرفته شدن آزادیش میتونست خانوادش رو نجات بده این تنها راه بود ...
ران: دخترتون در ازای زندگی همسرت... دخترت تا همیشه برای من میشه.... و تو همسرت ازادین که برین...
پدر و مادرش همیشه کمکش کرده بودن و کنار ش بودن... حالا نوبت اون بود که بهشون کمک کنه تا کمی بتونه لطفشون روی جبران کنه ...
نظرتون راجب این فن فیک چیه؟کامنت کنید.
۹.۰k
۲۸ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.