زنده شدن پدر و سه پسر
زنده شدن پدر و سه پسر
نقل شده که امیر المؤمنین علی علیه السلام به جنگ صفین میرفتند رسیدند (به نخله) با نود هزار سوار;
روزی میگذشتند در کوچهای از کوچههای آن محل صدای گریه زنی را شنیدند که آن حضرت با تمام کسانی که همراهش بودند محزون شدند چون خوب ملاحظه فرمودند: زنی را دیدند بر سر چهار قبر نشسته و بیاختیار گریه میکند.
چون حضرت دید، فرمودند: ای زن چرا اینطور گریه میکنی؟ مگر صاحبان این قبر کیانند؟ بگو بدانم قصه خود را.
عرض کرد: یا امیر المؤمنین اینها شوهر و سه پسر من هستند که در یک روز وفات کردهاند شوهری داشتم به سه پسر و ما فقیر بودیم و بزغاله داشتیم از شیر او زندگی میکردیم روزی شوهرم بزغاله را ذبح کرد و پسر بزرگ من حاضر نبود، اما آن دو نفر دیگر بودند بعد از آنکه شوهرم آن بزغاله را ذبح کرد پوستش را برداشت و رفت به طرف بازار که بفروشد در این اثنا پسر بزرگ من وارد خانه شد سراغ بزغاله را گرفت برادرش گفت: پدرم او را ذبح کرد، پرسید: چگونه او را ذبح کرد؟
گفت: بیا تا به تو بنمایم کیفیت ذبح را، پس برادر بزرگ را خوابانید و کارد برداشت من گمان نمیکردم که چنین کند، یک مرتبه دیدم که برادر را ذبح کرد؟ خون زیادی از او آمد وقتی که برادرش را کشته دید برخاست فرار کرد.
در این اثنا شوهرم وارد شد پسرش را کشته دید واقعه را سوال کرد برای او گفتم: بعد به او گفتم: برخیز به طلب آن پسر برو مبادا خود را از ترس هلاک کند.
شوهرم برخاست عقب او رفت تا نزدیک او رسیده بود پسر از ترس خود خواست از دیوار بالا رود دیوار یک مرتبه بر رویش خوابید و او هم مرد، شوهرم با گریه برگشت واقعه را نقل کرد برای من بعد پرسید: پسر کوچک کجاست؟
گفتند به آشپزخانه رفته، آمدیم به سراغ او دیدیم آتش گرفته و سوخته شوهرم همین که این حالات را دید نعره زد و افتاد روی زمین و مرد و این قبور آنها است پس از آن زن دست دراز کرد دامن آن حضرت را گرفت، عرض کرد: فدای تو شوم یا امیر المؤمنین زنها را در بلاها صبر کمتر است از مردان یا دعا کن اینها دو مرتبه به من برگردند یا من به ایشان ملحق شوم.
پس آن حضرت رو کرد به آن قبور، فرمود، قوموا یا عباد الله، یک مرتبه هر چهار نفر از قبر بیرون آمدند چون آن مرد چشمش به جمال مبارک امیر المؤمنین علیه السلام افتاد عرض کرد: فدای تو شوم، آنچه از این مصیبتها به من رسید به واسطه فقر بود مرا از مرض فقر نجات بده.
حضرت دو دست مبارک پر از سنگ و کلوخ کرد و فرمود: بگیر دامن خود را گرفت ریخت در دامن او وقتی که نظر کرد دید تمام در و گوهر شد
ثمرة الحیوة. ج۳، ص۱۳۹
@heydariyoon_110
نقل شده که امیر المؤمنین علی علیه السلام به جنگ صفین میرفتند رسیدند (به نخله) با نود هزار سوار;
روزی میگذشتند در کوچهای از کوچههای آن محل صدای گریه زنی را شنیدند که آن حضرت با تمام کسانی که همراهش بودند محزون شدند چون خوب ملاحظه فرمودند: زنی را دیدند بر سر چهار قبر نشسته و بیاختیار گریه میکند.
چون حضرت دید، فرمودند: ای زن چرا اینطور گریه میکنی؟ مگر صاحبان این قبر کیانند؟ بگو بدانم قصه خود را.
عرض کرد: یا امیر المؤمنین اینها شوهر و سه پسر من هستند که در یک روز وفات کردهاند شوهری داشتم به سه پسر و ما فقیر بودیم و بزغاله داشتیم از شیر او زندگی میکردیم روزی شوهرم بزغاله را ذبح کرد و پسر بزرگ من حاضر نبود، اما آن دو نفر دیگر بودند بعد از آنکه شوهرم آن بزغاله را ذبح کرد پوستش را برداشت و رفت به طرف بازار که بفروشد در این اثنا پسر بزرگ من وارد خانه شد سراغ بزغاله را گرفت برادرش گفت: پدرم او را ذبح کرد، پرسید: چگونه او را ذبح کرد؟
گفت: بیا تا به تو بنمایم کیفیت ذبح را، پس برادر بزرگ را خوابانید و کارد برداشت من گمان نمیکردم که چنین کند، یک مرتبه دیدم که برادر را ذبح کرد؟ خون زیادی از او آمد وقتی که برادرش را کشته دید برخاست فرار کرد.
در این اثنا شوهرم وارد شد پسرش را کشته دید واقعه را سوال کرد برای او گفتم: بعد به او گفتم: برخیز به طلب آن پسر برو مبادا خود را از ترس هلاک کند.
شوهرم برخاست عقب او رفت تا نزدیک او رسیده بود پسر از ترس خود خواست از دیوار بالا رود دیوار یک مرتبه بر رویش خوابید و او هم مرد، شوهرم با گریه برگشت واقعه را نقل کرد برای من بعد پرسید: پسر کوچک کجاست؟
گفتند به آشپزخانه رفته، آمدیم به سراغ او دیدیم آتش گرفته و سوخته شوهرم همین که این حالات را دید نعره زد و افتاد روی زمین و مرد و این قبور آنها است پس از آن زن دست دراز کرد دامن آن حضرت را گرفت، عرض کرد: فدای تو شوم یا امیر المؤمنین زنها را در بلاها صبر کمتر است از مردان یا دعا کن اینها دو مرتبه به من برگردند یا من به ایشان ملحق شوم.
پس آن حضرت رو کرد به آن قبور، فرمود، قوموا یا عباد الله، یک مرتبه هر چهار نفر از قبر بیرون آمدند چون آن مرد چشمش به جمال مبارک امیر المؤمنین علیه السلام افتاد عرض کرد: فدای تو شوم، آنچه از این مصیبتها به من رسید به واسطه فقر بود مرا از مرض فقر نجات بده.
حضرت دو دست مبارک پر از سنگ و کلوخ کرد و فرمود: بگیر دامن خود را گرفت ریخت در دامن او وقتی که نظر کرد دید تمام در و گوهر شد
ثمرة الحیوة. ج۳، ص۱۳۹
@heydariyoon_110
۹۶۸
۱۶ فروردین ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.