شاهنامه ۵۷ کیخسرو
#شاهنامه #۵۷ #کیخسرو
افزاسیاب به پیران گفت که پسر سیاوش را باید کشت پیران گفت: کشتن او درست نیست و به زیان توران است اورابه ختن میبرم
روزی گیو به بیشه ای رفت و از اسب پیاده شد چشمه ای دید و در کنار چشمه پسر بلند بالایی نشسته بود از صورتش نور خرد می بارید گویی سیاوش است که بر تخت نشسته است . گیو با خود فکر کرد که او کسی جز کیخسرو نمی تواند باشد
پیاده به سوی او رفت وقتی کیخسرو او را دید خندید.پس جلورفت و گفت : ای گیو خوش آمدی از طوس و گودرز و کاووس و رستم چه خبر ؟ گیو متعجب شد و گفت : تو ما را از کجا می شناسی ؟ کیخسرو پاسخ داد: پدرم هنگام مرگ نشانیهای تو را به مادرم داده است و او هم برای من گفته است . گیو گفت : تو ظاهر سیاوش را داری ممکن است نشانت را هم ببینم آن نشان سیاه را نشانش داد .کیخسرو و گیو به شهر سیاوخشگرد رفتند تا فرنگیس را همراه خود ببرند .پس براه افتادند. در ایران گفتگو افتاد که خسرو به سوی ایران می آید و این خبر به پیران هم رسید که باعث وحشت او شد و به همراه سیصد سوار به دنبال انها فرستاد. گیو نگهبانی می داد که سواران را دید و میان آنها رفت و شروع به جنگ کرد و بسیاری را هلاک کرد پس همگی فرار کردندپس پیران به آنها گفت : باید سریع رفت تا آنها به ایران نرسند .گیو و خسرو و فرنگیس با شتاب می رفتند تا به رودی به نام گلزاریون رسیدند که در بهار چون دریای خون بود و گیو به شاه گفت : باید از روی آب گذشت و استراحت کرد اگر لشکر بیاید برای جنگ آب برای ما حصار است بعدازمدتی سپاه تورانیان رسیدن
گیو گفت . من از جنگ توران هراسی ندارم کیخسرو گفت : من هم با تو می جنگم . گیو پاسخ داد : جهانی در انتظار تو هستند گیو لباس جنگ پوشید و به جنگ سپاه رفت و غرید و بسیاری را نابود کرد و بسیاری فرار کردند
گیو نزد پیران رفت و خواست اورا بکشد. فرنگیس وف نگیس گفتن او را ببخش .گیو گفت : من سوگند خورده ام که خون او را به زمین بریزم . کیخسرو پاسخ داد : گوش او را با خنجر سوراخ کن تا خون او بر زمین بریزد و سوگندت درست باشد . گیو نیز چنین کرد .وقتی افراسیاب از شکست لشکرش با خبر شد خشمناک شد
گیو و خسرو به آب رسیدندگیو به خسرو گفت : فریدون از اروند رود گذشت و تخت شاهی از آن او شد . پس تو هم می توانی از آب بگذری اگر الان افراسیاب بیاید تو و مادرت را می کشد .
کیخسرو نخست با خداوند راز و نیاز کرد و سپس اسب سیاهش را در آب برد و به دنبالش فرنگیس و گیو روان شدند و همگی به سلامت عبور کردن
درهمین زمان افراسیاب سررسید واین چنین دید. ناچار افراسیاب بازگشت .
همه از آمدن خسرو باخبر شدند و گودرز وسایل استقبال از او را فراهم کرد . خسرو یک هفته در خانه گودرز ماند و سپس به راه افتاد.
افزاسیاب به پیران گفت که پسر سیاوش را باید کشت پیران گفت: کشتن او درست نیست و به زیان توران است اورابه ختن میبرم
روزی گیو به بیشه ای رفت و از اسب پیاده شد چشمه ای دید و در کنار چشمه پسر بلند بالایی نشسته بود از صورتش نور خرد می بارید گویی سیاوش است که بر تخت نشسته است . گیو با خود فکر کرد که او کسی جز کیخسرو نمی تواند باشد
پیاده به سوی او رفت وقتی کیخسرو او را دید خندید.پس جلورفت و گفت : ای گیو خوش آمدی از طوس و گودرز و کاووس و رستم چه خبر ؟ گیو متعجب شد و گفت : تو ما را از کجا می شناسی ؟ کیخسرو پاسخ داد: پدرم هنگام مرگ نشانیهای تو را به مادرم داده است و او هم برای من گفته است . گیو گفت : تو ظاهر سیاوش را داری ممکن است نشانت را هم ببینم آن نشان سیاه را نشانش داد .کیخسرو و گیو به شهر سیاوخشگرد رفتند تا فرنگیس را همراه خود ببرند .پس براه افتادند. در ایران گفتگو افتاد که خسرو به سوی ایران می آید و این خبر به پیران هم رسید که باعث وحشت او شد و به همراه سیصد سوار به دنبال انها فرستاد. گیو نگهبانی می داد که سواران را دید و میان آنها رفت و شروع به جنگ کرد و بسیاری را هلاک کرد پس همگی فرار کردندپس پیران به آنها گفت : باید سریع رفت تا آنها به ایران نرسند .گیو و خسرو و فرنگیس با شتاب می رفتند تا به رودی به نام گلزاریون رسیدند که در بهار چون دریای خون بود و گیو به شاه گفت : باید از روی آب گذشت و استراحت کرد اگر لشکر بیاید برای جنگ آب برای ما حصار است بعدازمدتی سپاه تورانیان رسیدن
گیو گفت . من از جنگ توران هراسی ندارم کیخسرو گفت : من هم با تو می جنگم . گیو پاسخ داد : جهانی در انتظار تو هستند گیو لباس جنگ پوشید و به جنگ سپاه رفت و غرید و بسیاری را نابود کرد و بسیاری فرار کردند
گیو نزد پیران رفت و خواست اورا بکشد. فرنگیس وف نگیس گفتن او را ببخش .گیو گفت : من سوگند خورده ام که خون او را به زمین بریزم . کیخسرو پاسخ داد : گوش او را با خنجر سوراخ کن تا خون او بر زمین بریزد و سوگندت درست باشد . گیو نیز چنین کرد .وقتی افراسیاب از شکست لشکرش با خبر شد خشمناک شد
گیو و خسرو به آب رسیدندگیو به خسرو گفت : فریدون از اروند رود گذشت و تخت شاهی از آن او شد . پس تو هم می توانی از آب بگذری اگر الان افراسیاب بیاید تو و مادرت را می کشد .
کیخسرو نخست با خداوند راز و نیاز کرد و سپس اسب سیاهش را در آب برد و به دنبالش فرنگیس و گیو روان شدند و همگی به سلامت عبور کردن
درهمین زمان افراسیاب سررسید واین چنین دید. ناچار افراسیاب بازگشت .
همه از آمدن خسرو باخبر شدند و گودرز وسایل استقبال از او را فراهم کرد . خسرو یک هفته در خانه گودرز ماند و سپس به راه افتاد.
۱۱.۱k
۱۹ آبان ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.