در حوال عصر پاز

در حوالى يك عصر پاييزى
سر زده
به دنبالت مى آيم
تا برويم در جاده اى پر از
نم باران
كه فقط براى عاشقانه هاى ما ببارد
آن هم در هوايى مه گرفته
تا گم كنم چشمانم را ميان
لبخند دلنشينت
و فشار انگشتانت در انگشتانم
دلمان بخواهد اِبى بخواند
كه تا هميشه مسافر اين جاده باشيم
در گرگ و ميش هوايى سرد
برسيم به دريايى هم رنگ چشمانت
تكيه بدهى؛ جمع شوى در آغوشم
سرم را
روى موهايت بگذارم
و به اين فكر كنم
اين سفر با همه عاشقانه بودنش
چرا هيچ زمانى رخ نداد..

#رضا_ناظمى
دیدگاه ها (۲)

در يكى از همين عصرهاىپاييزىتمام مى شود دغدغهِ نبودنتبا مرگ ي...

رویاهای منند این قاصدک‌ها... که هر صبح از چشمانم پَر می‌کشند...

دل‌های ما که بهم نزدیک باشند، دیگر چه فرقی می‌کند که کجای ای...

و من در انتهای شب به تو می اندیشمبه گرمی دستانت در یک روز سر...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط