My Red Moon...✨🫀🌚
My Red Moon...✨🫀🌚
Part³³🪐🦖
دروغ چرا دلش یه کم برای جونگکوک تنگ شده بود...
اما میدونست اون نامرد حتی با فکرش نیست..
سرشو تکون داد و این فکر های مزخرف رو از خودش دور کرد و شروع کرد به آماده شدن...
از اینکه دیگه تنها نبود خوشحال بود.. از اینکه دیگه میتونه عین یه آدم عادی زندگی کنه خوشحال بود...
بالاخره قرار بود دوست داشته بشه و مهم باشه.. بخاطر اشتباهاتش سرزنش بشه...
وقتی آماده شد از نرده ها سر خورد و پایین رفت.. نامجون و جین با دیدن این حرکت تهیونگ اخم کردن که نامجون گفت...
نامجون: تهیونگ این کارت خیلی خطرناکه دیگه انجامش نده باشه..؟ ممکنه بیوفتی و آسیب ببینی..
تهیونگ خنده ریزی کرد و گفت...
تهیونگ: باشه بابا جون دیگه تکرار نمیکنم قول میدم..
نامجون با شنیدن لفظ " بابا جون " از دهن تهیونگ لبخندی از ذوق زد و گفت...
نامجون: واو حس خیلی خوب و متفاوتی هست واقعا اینکه منو بابا صدا کردی..
جین لبخندی به جوفتشون زد و گفت...
جین: تهیونگ عزیزم بیا بشین صبحانهات رو کامل بخور تا نامجون برای ثبت نام ببرتت..
تهیونگ به سمت جین رفت و بغلش کرد و کنارش نشست و شروع کرد به خوردن...
اینکه خانواده بی نقصی داشت واقعا براش تازگی داشت و حتی همچین چیز محشری از دهنش عبور هم نمیکرد..
بعد از خوردن غذا نامجون و تهیونگ هردو جین رو بغل کردن و باهاش خداحافظی کردن...
نامجون دست تهیونگ رو گرفت و به سمت ماشینش برد و گفت..
نامجون: ببین تهیونگ برات یه بادیگارد گرفتم برای حفاظت از تو میدونی که چی میگم... من همینطوری هم نگران تو هستم چون جونگ کوکی که من می شناسم هرکاری از دستش بر میاد.. مواظب خودت باش و هرجا داری میری بادیگارد رو همراه خودت ببر فهمیدی...؟
تهیونگ بی حرف سری تکون داد و سوار شد..
جرئت نداشت به نامجون بگه که دلش برای جونگ کوک تنگ شده...
خودش هم کلافه بود و نمیفهمید داره چه اتفاقی براش میوفته..
سعی کرد با این افکار منفی روزشو خراب نکنه و حواسش رو به اطراف بده...
********
تهیونگ با خوشحالی از مدرسه خارج شد و بازوی نامجون و گرفت و گونشو بوسید و با هیجان گفت..
تهیونگ: وای نامی باورم نمیشه بلاخره میخوام برم مدرسه یوهوووو...
نامجون لبخندی به هیجان تهیونگ زد و گفت..
نامجون: آره از هفته بعد میری اما من دیگه نیستم تورو بیارم راننده هست اون تورو میاره...
تهیونگ با همون لبخند مستطیلیش گفت..
تهیونگ: بریم خونه نامی من گرسنمه دلم غذا های پاپا رو میخواد...
نامجون با تعجب گفت..
نامجون: پاپا...؟
تهیونگ سرشو خاروند و آروم گفت..
تهیونگ: آره دیگه خودت بهم گفتی به تو بگم بابا و به جینی بگم پاپا... اگه ناراحت میشین نگم..!
نامجون: نه نه برعکس خیلی هم خوشحال میشیم فقط یکم تعجب کردم همین...
_ _ _ _ _ _
هایییییی...✨
گزارش نکنین..!😑
فالو؟
@vinrouge
Part³³🪐🦖
دروغ چرا دلش یه کم برای جونگکوک تنگ شده بود...
اما میدونست اون نامرد حتی با فکرش نیست..
سرشو تکون داد و این فکر های مزخرف رو از خودش دور کرد و شروع کرد به آماده شدن...
از اینکه دیگه تنها نبود خوشحال بود.. از اینکه دیگه میتونه عین یه آدم عادی زندگی کنه خوشحال بود...
بالاخره قرار بود دوست داشته بشه و مهم باشه.. بخاطر اشتباهاتش سرزنش بشه...
وقتی آماده شد از نرده ها سر خورد و پایین رفت.. نامجون و جین با دیدن این حرکت تهیونگ اخم کردن که نامجون گفت...
نامجون: تهیونگ این کارت خیلی خطرناکه دیگه انجامش نده باشه..؟ ممکنه بیوفتی و آسیب ببینی..
تهیونگ خنده ریزی کرد و گفت...
تهیونگ: باشه بابا جون دیگه تکرار نمیکنم قول میدم..
نامجون با شنیدن لفظ " بابا جون " از دهن تهیونگ لبخندی از ذوق زد و گفت...
نامجون: واو حس خیلی خوب و متفاوتی هست واقعا اینکه منو بابا صدا کردی..
جین لبخندی به جوفتشون زد و گفت...
جین: تهیونگ عزیزم بیا بشین صبحانهات رو کامل بخور تا نامجون برای ثبت نام ببرتت..
تهیونگ به سمت جین رفت و بغلش کرد و کنارش نشست و شروع کرد به خوردن...
اینکه خانواده بی نقصی داشت واقعا براش تازگی داشت و حتی همچین چیز محشری از دهنش عبور هم نمیکرد..
بعد از خوردن غذا نامجون و تهیونگ هردو جین رو بغل کردن و باهاش خداحافظی کردن...
نامجون دست تهیونگ رو گرفت و به سمت ماشینش برد و گفت..
نامجون: ببین تهیونگ برات یه بادیگارد گرفتم برای حفاظت از تو میدونی که چی میگم... من همینطوری هم نگران تو هستم چون جونگ کوکی که من می شناسم هرکاری از دستش بر میاد.. مواظب خودت باش و هرجا داری میری بادیگارد رو همراه خودت ببر فهمیدی...؟
تهیونگ بی حرف سری تکون داد و سوار شد..
جرئت نداشت به نامجون بگه که دلش برای جونگ کوک تنگ شده...
خودش هم کلافه بود و نمیفهمید داره چه اتفاقی براش میوفته..
سعی کرد با این افکار منفی روزشو خراب نکنه و حواسش رو به اطراف بده...
********
تهیونگ با خوشحالی از مدرسه خارج شد و بازوی نامجون و گرفت و گونشو بوسید و با هیجان گفت..
تهیونگ: وای نامی باورم نمیشه بلاخره میخوام برم مدرسه یوهوووو...
نامجون لبخندی به هیجان تهیونگ زد و گفت..
نامجون: آره از هفته بعد میری اما من دیگه نیستم تورو بیارم راننده هست اون تورو میاره...
تهیونگ با همون لبخند مستطیلیش گفت..
تهیونگ: بریم خونه نامی من گرسنمه دلم غذا های پاپا رو میخواد...
نامجون با تعجب گفت..
نامجون: پاپا...؟
تهیونگ سرشو خاروند و آروم گفت..
تهیونگ: آره دیگه خودت بهم گفتی به تو بگم بابا و به جینی بگم پاپا... اگه ناراحت میشین نگم..!
نامجون: نه نه برعکس خیلی هم خوشحال میشیم فقط یکم تعجب کردم همین...
_ _ _ _ _ _
هایییییی...✨
گزارش نکنین..!😑
فالو؟
@vinrouge
۴.۵k
۱۷ اسفند ۱۴۰۲