Our love letter ❤️🪄
Our love letter ❤️🪄
Part 23
¶: سلام...مامان خیلی خوشایند نیست اولین بار همو اینطوری ببینیم در حال زدن نوه ات ... برادر زاده من(دست مادر بزرگ رو گرفته)
+:چیییی هوسوک این دوست بابات چی داره میگه
_:عزیزم بیا ما بریم خودم بهت توضیح میدم (بغلش میکنه میرن تو حیاط و همونجا سعی میکنه بهش توضیح بده
داخل عمارت
¶:خوب مامان حالت چطوره بعد سال های سال دارم میبینمت فکر کنم اخرین باری که دیدمت امم... فکر کنم وقتی از شکمت اوردنم بیرون البته اون موقع که چشمام قابل دیدن نبود و فقط حست میکردم و دیگه ازم گرفتنت وقتی که تمام دلیل زنده موندنم تو بودی و به گرمای وجودت نیاز داشتم
§:چی داری میگی اصلا تو کی ها به چه حقی جلو منو گرفتی مرتیکه
¶:نوچ نوچ عمم که میگه من خیلی شبیه بابامم پس باید حدس بزنی من کیم بچه کیم
§:(با این حرفی که اون پسر زد برای چند ثانیه به فکر فرو رفتم وقتی به قیافش دقت کردم یاد آیکان افتادم اما امکان این که...)
سال ها قبل
علامت آیکان:∞
∞:نگران نباش عزیزم من پیشتم نمیزارم برای تو و بچمون اتفاقی بیوفته
§:اما تو گفتی فرار کنیم یک بچه هم اضافه کنیم شاید دل بابام به رحم امد ولی انگار نه انگار اینا توری دارن دنبالمون میگردن که راشون این بچه داخل شکمم اصلا هیچ اهمیتی نداره اگه این خانواده مارو تو خونشون راه نمیدادن ما بد بخت شده بودیم
∞:ارع درست میگی ولی پدرت انقدر بی رحم نیست که بیاد بچه خودشو بکشه عزیزم تو به من اعتماد کن
§:بهت اعتماد دارم که الان اینجام (هم دیگه رو در آغوش میگیرن
خوب برای گمراهی تون توضیح داره که باید بگم خوب الیکا و آیکان از هم خوششون میاد ولی طبق همون چیزی که اوایل فیک خوندید که به اطلاع ا.ت به اشتباه گفت که عمو و پدر ا.ت گفتن این دو باید ازدواج کنن ولی در اصل رسم قدیم دارن که میگه باید دختر عمو و پسر عمو حتما با هم ازدواج کنن و بخاطر همین آیکان نمیتونست با الیکا ازدواج کنه پس فرار کردن و تصمیم گرفتن بچه دار بش که سخت سری پدر الیکا رو کم کنن و بچه دار میشن و سه ماه مونده به دنیا آمدن بچه افرادی از طرف پدر الیکا میان و پیداشون میکنن و اونها هم در حال فرار از دست اون آدمان اما نمیدونن سر آنجام چه اتفاقی برای عشقشون میوفته
الیکا
امروز باید میرفتیم چکاپ کنم به خاطر همین نباید تنها میرفتم رفتم آیکان رو بیدار کردم و آماده شدیم و رفتیم به بیمارستان و من رفتم برای چکاپ که آیکان گوشیش زنگ خورد و مجبور شه بره بیرون و دکتر شروع کرد به چک و برسی حال بچه که بعد چند دقیقه آیکان آشفته امد
آیکان
تو بیمارستان بودیم که تلفن ام زنگ خورد رفتم بیرون که جواب بدم شماره ناشناس بود و وقتی جواب دادم چیزی از طرف کسی که باهام تماس برقرار کرد نشنیدم چندین بار گفتم الو و
#ادته
Part 23
¶: سلام...مامان خیلی خوشایند نیست اولین بار همو اینطوری ببینیم در حال زدن نوه ات ... برادر زاده من(دست مادر بزرگ رو گرفته)
+:چیییی هوسوک این دوست بابات چی داره میگه
_:عزیزم بیا ما بریم خودم بهت توضیح میدم (بغلش میکنه میرن تو حیاط و همونجا سعی میکنه بهش توضیح بده
داخل عمارت
¶:خوب مامان حالت چطوره بعد سال های سال دارم میبینمت فکر کنم اخرین باری که دیدمت امم... فکر کنم وقتی از شکمت اوردنم بیرون البته اون موقع که چشمام قابل دیدن نبود و فقط حست میکردم و دیگه ازم گرفتنت وقتی که تمام دلیل زنده موندنم تو بودی و به گرمای وجودت نیاز داشتم
§:چی داری میگی اصلا تو کی ها به چه حقی جلو منو گرفتی مرتیکه
¶:نوچ نوچ عمم که میگه من خیلی شبیه بابامم پس باید حدس بزنی من کیم بچه کیم
§:(با این حرفی که اون پسر زد برای چند ثانیه به فکر فرو رفتم وقتی به قیافش دقت کردم یاد آیکان افتادم اما امکان این که...)
سال ها قبل
علامت آیکان:∞
∞:نگران نباش عزیزم من پیشتم نمیزارم برای تو و بچمون اتفاقی بیوفته
§:اما تو گفتی فرار کنیم یک بچه هم اضافه کنیم شاید دل بابام به رحم امد ولی انگار نه انگار اینا توری دارن دنبالمون میگردن که راشون این بچه داخل شکمم اصلا هیچ اهمیتی نداره اگه این خانواده مارو تو خونشون راه نمیدادن ما بد بخت شده بودیم
∞:ارع درست میگی ولی پدرت انقدر بی رحم نیست که بیاد بچه خودشو بکشه عزیزم تو به من اعتماد کن
§:بهت اعتماد دارم که الان اینجام (هم دیگه رو در آغوش میگیرن
خوب برای گمراهی تون توضیح داره که باید بگم خوب الیکا و آیکان از هم خوششون میاد ولی طبق همون چیزی که اوایل فیک خوندید که به اطلاع ا.ت به اشتباه گفت که عمو و پدر ا.ت گفتن این دو باید ازدواج کنن ولی در اصل رسم قدیم دارن که میگه باید دختر عمو و پسر عمو حتما با هم ازدواج کنن و بخاطر همین آیکان نمیتونست با الیکا ازدواج کنه پس فرار کردن و تصمیم گرفتن بچه دار بش که سخت سری پدر الیکا رو کم کنن و بچه دار میشن و سه ماه مونده به دنیا آمدن بچه افرادی از طرف پدر الیکا میان و پیداشون میکنن و اونها هم در حال فرار از دست اون آدمان اما نمیدونن سر آنجام چه اتفاقی برای عشقشون میوفته
الیکا
امروز باید میرفتیم چکاپ کنم به خاطر همین نباید تنها میرفتم رفتم آیکان رو بیدار کردم و آماده شدیم و رفتیم به بیمارستان و من رفتم برای چکاپ که آیکان گوشیش زنگ خورد و مجبور شه بره بیرون و دکتر شروع کرد به چک و برسی حال بچه که بعد چند دقیقه آیکان آشفته امد
آیکان
تو بیمارستان بودیم که تلفن ام زنگ خورد رفتم بیرون که جواب بدم شماره ناشناس بود و وقتی جواب دادم چیزی از طرف کسی که باهام تماس برقرار کرد نشنیدم چندین بار گفتم الو و
#ادته
۲.۴k
۱۱ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.