طرح خوانش ده روز آخر
#طرح_خوانش_ده_روز_آخر
#فصل_هفتم
#قسمت_پنجاه_و_ششم
____🍃🌸🍃🌸🍃____
... پرس و جو که کردیم متوجه شدیم بعضیها از خان طومان و بعضی از زیتان و بعضی از البرنه هم مجروح میآورند.
بیمارستان پر از شهید و مجروح شده بود.
ظرفیت بیمارستان هم محدود بود و تعدادی از شهدا و مجروحین را می دیدیم که جلوی ورودی بیمارستان روی زمین مانده اند.
هوا دیگر کاملاً تاریک شده بود. به ابراهیم و محسن پیشنهاد دادم با یکی از همین آمبولانس ها به البرنه برویم. ابومحسن و ابراهیم هم قبول کردند.
جلوی یکی از آمبولانسها را که گرفتیم متوجه شدیم دارد به سمت خلصه و بعد زیتان میرود.
گفتم:«توکل بر خدا با همین آمبولانس به خلصه برویم و از آنجا به بعد هم خدا بزرگه.»
با هماهنگی راننده سریع درب پشت آمبولانس را باز کردیم و سوار شدیم. راننده آمبولانس از نیروهای یگان فاطمیون بود. ماشین را نگه داشت تا همگی نمازمان را بخوانیم، خودش هم مشغول نماز شد. خیلی آرامش داشت. حضور مستمر در این منطقه و صفای باطن به او این آرامش را داده بود. از نماز خواندنش لذت بردم. به حالش غبطه میخوردم.
به هر حال نماز را خوانده و راه افتادیم. در طول مسیر خشاب ها و مهمات مان را کنترل می کردیم.
با عمار تماس گرفتیم و هماهنگ کردیم که به منطقه درگیری وارد شویم برای کمک، عمار هم با اطمینان پاسخ مثبت داد و گفت:« سریع بیاید.»
طولی نکشید که رسیدیم به خلصه اما ابومحسن هنوز با خودش کنار نیامده بود و شک داشت برای آمدنش؛ لذا با عمار تماس گرفت و گفت:«نیاز هست من هم بیایم؟»
عمار از لحن ابومحسن متوجه شده بود میل به آمدن ندارد و جواب داد:«نه نیازی نیست شما بیایید.»
عمار واقعاً دست تنها بود. حامد هم که مجروح شده بود و برگشته بود عقب برای انتقال به بیمارستان. فقط حیدر در روستا مانده بود که برای تقویت خطوط دفاعی و حفظ البرنه به عمار کمک می کرد.
به هر حال نوع رزم در این منطقه و روحیه عمار اجبار بردار نبود و با توکلی که در دلش داشت فرماندهی میکرد.
با ابراهیم قرار گذاشته بودیم که هیچ وقت تنهایش نگذاریم.
🔻ادامه دارد...
─┅🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃┅─
🎁 #عارفان_مجاهد #شهید_عشریه #شهید_طهماسبی
🌐 | www.aref-e-mojahed.ir
🔗 | @arefanemojahed
📧 | info@aref-e-mojahed.ir
✅ نشرش با شما
#فصل_هفتم
#قسمت_پنجاه_و_ششم
____🍃🌸🍃🌸🍃____
... پرس و جو که کردیم متوجه شدیم بعضیها از خان طومان و بعضی از زیتان و بعضی از البرنه هم مجروح میآورند.
بیمارستان پر از شهید و مجروح شده بود.
ظرفیت بیمارستان هم محدود بود و تعدادی از شهدا و مجروحین را می دیدیم که جلوی ورودی بیمارستان روی زمین مانده اند.
هوا دیگر کاملاً تاریک شده بود. به ابراهیم و محسن پیشنهاد دادم با یکی از همین آمبولانس ها به البرنه برویم. ابومحسن و ابراهیم هم قبول کردند.
جلوی یکی از آمبولانسها را که گرفتیم متوجه شدیم دارد به سمت خلصه و بعد زیتان میرود.
گفتم:«توکل بر خدا با همین آمبولانس به خلصه برویم و از آنجا به بعد هم خدا بزرگه.»
با هماهنگی راننده سریع درب پشت آمبولانس را باز کردیم و سوار شدیم. راننده آمبولانس از نیروهای یگان فاطمیون بود. ماشین را نگه داشت تا همگی نمازمان را بخوانیم، خودش هم مشغول نماز شد. خیلی آرامش داشت. حضور مستمر در این منطقه و صفای باطن به او این آرامش را داده بود. از نماز خواندنش لذت بردم. به حالش غبطه میخوردم.
به هر حال نماز را خوانده و راه افتادیم. در طول مسیر خشاب ها و مهمات مان را کنترل می کردیم.
با عمار تماس گرفتیم و هماهنگ کردیم که به منطقه درگیری وارد شویم برای کمک، عمار هم با اطمینان پاسخ مثبت داد و گفت:« سریع بیاید.»
طولی نکشید که رسیدیم به خلصه اما ابومحسن هنوز با خودش کنار نیامده بود و شک داشت برای آمدنش؛ لذا با عمار تماس گرفت و گفت:«نیاز هست من هم بیایم؟»
عمار از لحن ابومحسن متوجه شده بود میل به آمدن ندارد و جواب داد:«نه نیازی نیست شما بیایید.»
عمار واقعاً دست تنها بود. حامد هم که مجروح شده بود و برگشته بود عقب برای انتقال به بیمارستان. فقط حیدر در روستا مانده بود که برای تقویت خطوط دفاعی و حفظ البرنه به عمار کمک می کرد.
به هر حال نوع رزم در این منطقه و روحیه عمار اجبار بردار نبود و با توکلی که در دلش داشت فرماندهی میکرد.
با ابراهیم قرار گذاشته بودیم که هیچ وقت تنهایش نگذاریم.
🔻ادامه دارد...
─┅🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃┅─
🎁 #عارفان_مجاهد #شهید_عشریه #شهید_طهماسبی
🌐 | www.aref-e-mojahed.ir
🔗 | @arefanemojahed
📧 | info@aref-e-mojahed.ir
✅ نشرش با شما
۱.۱k
۰۴ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.