طولانی اما زیبآس :) بخونید
#طولانی اما زیبآس :) بخونید
خدایی بخونین
--------------------------------
روی کاناپه ولو شده بودم و داشتم بوی قهوه ی کهنه که داغ شده بود را استشمام میکردم . . .
صدای سکوت از همه جای خانه به گوش میرسید ، حتی میشد صدای ذرات معلق موجود در کابینت را هم شنید . . .
این ساعت از شب که در آن گیج میخوردم اصلا زمان خوبی برای آدم های تنها نیست . . .
یا باید یک نفر را داشته باشی که حرف های زیر هجده بزنی و چشمانت دو دو بزند یا باید کپه ی مرگت را بگذاری . . .
اما من در کمال گنگ احوالی در پیج های هنری اینستاگرام چرخ میخوردم . . .
خیلی اتفاقی به یک پیج برخوردم که جذبم کرد . . .
نامرد قلم گیرایی داشت و هر چه میخواندی سیر نمیشدی . . .
در تصاویر و نوشته ها غرق شده بودم که یک چیزی توجهم را جلب کرد . . .
دختری به نام آذر برای آخرین پست کلی کامنت گذاشته بود . . .
و همانطور که داشتم نوشته ها را میخواندم هی به کامنت ها اضافه میشد . . .
انقدر هم کامنت هایش طولانی بود که همان چند کلمه ی اولی که قربان صدقه ی یارو رفته بود را میخواندم و رها میکردم . . .
محو پیج بودم که تلفن خانه خیلی به موقع زنگ خورد . . .
صفحه را بستم و رفتم و تلفن را جواب دادم . . .
شماره ی ناشناسی بود که هر چه الو گفتم جواب نداد و قطع کرد . . .
کمی عصبی شدم ؛ این سومین تماس در این دو ساعت بود که پاسخی نمیداد . . .
دوباره برگشتم به حالت قبل و پیج را باز کردم و دیدم این دختر همانطور بی پروا دارد کامنت میگذارد . . .
در همان حالت عصبی بدون اینکه بخوانم چه نوشته ، زیر پست نوشتم خانوم محترم بس کن دیگه ؛ میبینی جوابتو نمیده انقدر کامنت نذار . . .
گوشی را خاموش کردم و پرت کردم روی میز . . .
در تاریکی نشسته بودم و داشتم به صدای نفس های آن مزاحم تلفنی فکر میکردم که گوشی به صدا در آمد .
یک نفر دایرکت پیام داده بود :
آقای محترم صاحب اون پیج فوت شده و اون خانوم نامزدشه که توو این بیست و چند روز ؛ هر شب مدام براش کامنت میذاره . . .
لطفا دیگه چیزی بهش نگو ؛ گناه داره بنده خدا . . .
دستانم یخ کرد و لب های خشکید . . .
دوباره برگشتم به پیجش تا گند کاری ام را پاک کنم که کامنت آخر آذر دلم را لرزاند . . .
نوشته بود :
عزیزم شب از نیمه گذشت . . .
زنگ زدم جواب ندادی . . .
پیام دادم جواب ندادی . . .
من میز را رزرو کرده ام و جلوی کافه منتظرم . . .
کافه چی کم کم دارد جمع و جور میکند که برود . . .
خواهشا زودتر خودت را برسان مردم چپ چپ نگاهم میکنند . . .
بدون تو میترسم . . .
اگر باران بگیرد چه ؟
گوشی را خاموش کردم و داشتم آخرین نخ سیگار را روشن میکردم که دوباره تلفن خانه زنگ زد . . .
راستش این بار باید به این شماره ی ناشناس و نفس شناس بگویم :
فلانی جان . . .
حرفت را بی ملاحظه بگو . . .
نگذار برای وقتی که دیگر نمیتوانم جوابت را بدهم . . .
خدایی بخونین
--------------------------------
روی کاناپه ولو شده بودم و داشتم بوی قهوه ی کهنه که داغ شده بود را استشمام میکردم . . .
صدای سکوت از همه جای خانه به گوش میرسید ، حتی میشد صدای ذرات معلق موجود در کابینت را هم شنید . . .
این ساعت از شب که در آن گیج میخوردم اصلا زمان خوبی برای آدم های تنها نیست . . .
یا باید یک نفر را داشته باشی که حرف های زیر هجده بزنی و چشمانت دو دو بزند یا باید کپه ی مرگت را بگذاری . . .
اما من در کمال گنگ احوالی در پیج های هنری اینستاگرام چرخ میخوردم . . .
خیلی اتفاقی به یک پیج برخوردم که جذبم کرد . . .
نامرد قلم گیرایی داشت و هر چه میخواندی سیر نمیشدی . . .
در تصاویر و نوشته ها غرق شده بودم که یک چیزی توجهم را جلب کرد . . .
دختری به نام آذر برای آخرین پست کلی کامنت گذاشته بود . . .
و همانطور که داشتم نوشته ها را میخواندم هی به کامنت ها اضافه میشد . . .
انقدر هم کامنت هایش طولانی بود که همان چند کلمه ی اولی که قربان صدقه ی یارو رفته بود را میخواندم و رها میکردم . . .
محو پیج بودم که تلفن خانه خیلی به موقع زنگ خورد . . .
صفحه را بستم و رفتم و تلفن را جواب دادم . . .
شماره ی ناشناسی بود که هر چه الو گفتم جواب نداد و قطع کرد . . .
کمی عصبی شدم ؛ این سومین تماس در این دو ساعت بود که پاسخی نمیداد . . .
دوباره برگشتم به حالت قبل و پیج را باز کردم و دیدم این دختر همانطور بی پروا دارد کامنت میگذارد . . .
در همان حالت عصبی بدون اینکه بخوانم چه نوشته ، زیر پست نوشتم خانوم محترم بس کن دیگه ؛ میبینی جوابتو نمیده انقدر کامنت نذار . . .
گوشی را خاموش کردم و پرت کردم روی میز . . .
در تاریکی نشسته بودم و داشتم به صدای نفس های آن مزاحم تلفنی فکر میکردم که گوشی به صدا در آمد .
یک نفر دایرکت پیام داده بود :
آقای محترم صاحب اون پیج فوت شده و اون خانوم نامزدشه که توو این بیست و چند روز ؛ هر شب مدام براش کامنت میذاره . . .
لطفا دیگه چیزی بهش نگو ؛ گناه داره بنده خدا . . .
دستانم یخ کرد و لب های خشکید . . .
دوباره برگشتم به پیجش تا گند کاری ام را پاک کنم که کامنت آخر آذر دلم را لرزاند . . .
نوشته بود :
عزیزم شب از نیمه گذشت . . .
زنگ زدم جواب ندادی . . .
پیام دادم جواب ندادی . . .
من میز را رزرو کرده ام و جلوی کافه منتظرم . . .
کافه چی کم کم دارد جمع و جور میکند که برود . . .
خواهشا زودتر خودت را برسان مردم چپ چپ نگاهم میکنند . . .
بدون تو میترسم . . .
اگر باران بگیرد چه ؟
گوشی را خاموش کردم و داشتم آخرین نخ سیگار را روشن میکردم که دوباره تلفن خانه زنگ زد . . .
راستش این بار باید به این شماره ی ناشناس و نفس شناس بگویم :
فلانی جان . . .
حرفت را بی ملاحظه بگو . . .
نگذار برای وقتی که دیگر نمیتوانم جوابت را بدهم . . .
۵.۸k
۱۴ مهر ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.