پارت۱۰۷
#پارت۱۰۷
#رمان#رمان_عاشقانه#رمان_بزرگسال
_هنوزنرقصیدیم تنبل خانم اینجوری لش کردی
لباموکلافه جلودادم
_اکتای بخدا دیگه ناندارم جون توازصبم چیزی نخوردم بچم گشنه اشه صداش دیگه دراومده
اکتای اخمی کردوگفت
_مگه من واست ناهاروخوراکی نفرستادم چرانخوردی
بایاداوری کارای مهری جون باحرص گفتم
_مگه اون عجوزه گذاشت بخورم گفت اینجوری نکن رژت میرهه اونجوری نکن دردنکن کوفت نکن منم اخرگفتم هیچی نمیخورم
اکتای باانگشت زدنوک دماغموبلندشدمنم بلندکردوبه سمت انتهای باغ رفت
_بیاتا کسی حواسش بهمون نیست بریم اشپزخونه
باتعجب درحالی که دنبالش کشیده میشدم گفتم
_مگه اینجااشپزخونه دارهه؟
_بله پس چی فکرکردی
دروزدو داخل شد ازنگاه اشپزودستیاراش خجالت کشیدموباسری پایین سلام کردم
که یکی یکی جوابمودادن
اکتای بیخیال رفت تو منم دنبال خودش بردتو
_عارف ببینم غداها اماده ان
مرده به اون همه غذایی که روی میزچیده بوداشاره کردوگفت
_دیگه چیزی نمونده اینااماده ان تابقیه روحاضرکنیم
اکتای خوبه ای گفتوبه سمت میز رفت دنبالش رفتم
بادیدن اون همه غذاهای رنگارنگ اب ازلبولوچم اویزون شد
اکتای بشقابی برداشت تامیتونست توش ازهرمدل غذا گذاشتوگرفت جلوم
بالبخندبزرگی نشستم روصندلی که عارف اورده بود،،بی توجه به نگاه خیره ی اکتای شروع به خوردن کردم
درحال ترکیدن بودم که عقب کشیدم
اکتایم یکم ناخونک زدوگفت
_بریم تاصدای مهمونادرنیومده
خودمومظلوم کردم که خندید
_بازچی میخوای خودتوشبیه گربه کردی
_من نوشابه میخوام هوس کردم
اکتای جدی گفت
_ضرر دارهه
_عه یه قلوپ فقط بعدم خدایی نکرده بچم کجوکوله بشه میگم تقصیرباباته ها
پوفی کشیدوگفت
_خیلی خب فقط یه قلوپا
باذوق سرتکون دادم که نوشابه ای ازرومیزبرداشتوبرام درشوبازکرد
ازدستش قاپیدموسرکشیدم یه نفس داشتم میخوردم همه روکه ازدستم کشیدش بیرونوشاکی گفت
_این یه قلوپت بود
لبخند دندون نمایی زدم نصف نوشابه روخورده بودم
_یسس😆
_کوفت بیابریم😐
برگشتیم سرجامون که مامانونگاراومدن سمتم
مامان بانگرانی گفت
_کجارفتی یهودخترازنگرانی مردم حالت که بدنشد؟
خواستم جوابشوبدم که نگارریلکس گفت
_واخاله توام گرفتی ماروها اینارفتن خلوت کننودورازچشممون جیم زدن
بااخم گفتم
_کوفت نخیرم
به مامان نگاه کردموادامه دادم
_راستش ازصبح چیزی نخورده بودم یهوضعف کردم واسه همین اکتایم بردم اشپزخونه بهم غذا داد
مامان بامحبت نگام کرد
_خوب کردی مادرانقدر گرسنه نمون بچه زبونم لال یه چیزیش میشه ها
نگارم حرف مامانوتاییدکرد
_ارعه خود پَلَشتت به کنار فندوق خاله گشنه نمونه
چپ چپ نگاش کردم که بامامان خندیدنوبرگشتن سرجاشون
بااصراراکتای رفتیم وسط اهنگ ملایمی پخش شد
#رمان#رمان_عاشقانه#رمان_بزرگسال
_هنوزنرقصیدیم تنبل خانم اینجوری لش کردی
لباموکلافه جلودادم
_اکتای بخدا دیگه ناندارم جون توازصبم چیزی نخوردم بچم گشنه اشه صداش دیگه دراومده
اکتای اخمی کردوگفت
_مگه من واست ناهاروخوراکی نفرستادم چرانخوردی
بایاداوری کارای مهری جون باحرص گفتم
_مگه اون عجوزه گذاشت بخورم گفت اینجوری نکن رژت میرهه اونجوری نکن دردنکن کوفت نکن منم اخرگفتم هیچی نمیخورم
اکتای باانگشت زدنوک دماغموبلندشدمنم بلندکردوبه سمت انتهای باغ رفت
_بیاتا کسی حواسش بهمون نیست بریم اشپزخونه
باتعجب درحالی که دنبالش کشیده میشدم گفتم
_مگه اینجااشپزخونه دارهه؟
_بله پس چی فکرکردی
دروزدو داخل شد ازنگاه اشپزودستیاراش خجالت کشیدموباسری پایین سلام کردم
که یکی یکی جوابمودادن
اکتای بیخیال رفت تو منم دنبال خودش بردتو
_عارف ببینم غداها اماده ان
مرده به اون همه غذایی که روی میزچیده بوداشاره کردوگفت
_دیگه چیزی نمونده اینااماده ان تابقیه روحاضرکنیم
اکتای خوبه ای گفتوبه سمت میز رفت دنبالش رفتم
بادیدن اون همه غذاهای رنگارنگ اب ازلبولوچم اویزون شد
اکتای بشقابی برداشت تامیتونست توش ازهرمدل غذا گذاشتوگرفت جلوم
بالبخندبزرگی نشستم روصندلی که عارف اورده بود،،بی توجه به نگاه خیره ی اکتای شروع به خوردن کردم
درحال ترکیدن بودم که عقب کشیدم
اکتایم یکم ناخونک زدوگفت
_بریم تاصدای مهمونادرنیومده
خودمومظلوم کردم که خندید
_بازچی میخوای خودتوشبیه گربه کردی
_من نوشابه میخوام هوس کردم
اکتای جدی گفت
_ضرر دارهه
_عه یه قلوپ فقط بعدم خدایی نکرده بچم کجوکوله بشه میگم تقصیرباباته ها
پوفی کشیدوگفت
_خیلی خب فقط یه قلوپا
باذوق سرتکون دادم که نوشابه ای ازرومیزبرداشتوبرام درشوبازکرد
ازدستش قاپیدموسرکشیدم یه نفس داشتم میخوردم همه روکه ازدستم کشیدش بیرونوشاکی گفت
_این یه قلوپت بود
لبخند دندون نمایی زدم نصف نوشابه روخورده بودم
_یسس😆
_کوفت بیابریم😐
برگشتیم سرجامون که مامانونگاراومدن سمتم
مامان بانگرانی گفت
_کجارفتی یهودخترازنگرانی مردم حالت که بدنشد؟
خواستم جوابشوبدم که نگارریلکس گفت
_واخاله توام گرفتی ماروها اینارفتن خلوت کننودورازچشممون جیم زدن
بااخم گفتم
_کوفت نخیرم
به مامان نگاه کردموادامه دادم
_راستش ازصبح چیزی نخورده بودم یهوضعف کردم واسه همین اکتایم بردم اشپزخونه بهم غذا داد
مامان بامحبت نگام کرد
_خوب کردی مادرانقدر گرسنه نمون بچه زبونم لال یه چیزیش میشه ها
نگارم حرف مامانوتاییدکرد
_ارعه خود پَلَشتت به کنار فندوق خاله گشنه نمونه
چپ چپ نگاش کردم که بامامان خندیدنوبرگشتن سرجاشون
بااصراراکتای رفتیم وسط اهنگ ملایمی پخش شد
۸۵۹
۱۴ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.