پارت۱۰۵
#پارت۱۰۵
#رمان#رمان_عاشقانه#رمان_بزرگسال
_اکتای توگفتی نهایت ده نفرایناکه ازصدنفرم بیشترن
مثل خودم اروم دم گوشم گفت
_عروسی به مهموناشه غرنزن جون من
حرفی نزدموبه سمت جایگاه عقدرفتیم
همینکه نشستیم نگاروایمانوزنش به سمتمون اومدنونگارپریدتوبغلم
_جون بخورمت چه دافی شدی امشب بنده خدا اکتای چجوری دووم بیاره تااخرشب جون تو من شق کردم برات چه بریه به اون طفلک
باحرص زدم به پهلوش که الکی صداشوبلندکرد
_آی پهلوم خدا این رفیق بود دادی به
به من آی هواراکتای بدبخت شدی رفت
توزن نگرفتی توپهلوون پمبه گرفتی
اکتایوایمان باخنده سری ازروی تاسف تکون دادنوستاره باتعجب به مانگاه میکرد
اروم زیرگوشش توپیدم
_دردبگیری کولی بازی چیه درمیاری الان ستاره فکرمیکنه مادوتا کم داریم
لبخند دندون نمایی زدوگفت
_مگه نداریم
خواستم بزنم توسرش که سریع فلنگوبستورفت مثلامحترمانه نشست روصندلی روبه رومون ازحق نگذریم خیلی خوشگل شده بود
خلاصه ایمانوزنشم نشستن
مهمونام که بیشترازدوستوهمکارای اکتای بود،درکمال ارامش بااهنگ ملایمی زوجی میرقصیدن
نگام به رقص عاشقانه ی یه زوج جوون بودکه اکتای خم شدبغل گوشم گفت
_بعدازعقدماهم میریم میرقصیم پس به جای نگاه کردن به اون دوتانچسب اونجاروببین
_چی میگی اکتای...
به جایی که اشاره کردنگاه کردم که بادیدن باباومامانواقاجونوعمه هابابهت خیره اشون شدم
داشتم خواب میدیدم ازخوشحالی نمیدونستم چه واکنشی نشون بدم چشام ناخداگاه خیس شدولبخندبزرگی رولبام نقش بست برگشتم سمت اکتای که خیره نگام میکرد
باقدردانی نگاش کردم میدونستم اون راضیشون کرده
بااومدن مامان ایناهردوازجامون بلندشدیم
درکمال تعجب هم مامان هم بابالبخندبه لب داشتن
جلورفتم
_سلام خوش اومدین
مامان دراغوشم گرفت
_سلام به روی ماهت چقدقشنگ شدی امشب
بابغضی که بی اراده توگلوم نشست صداش زدم
_مامان ماروبخشیدین
_مگه میشه نبخشیم اخه غیرازشمادوتاکیوداریم اگه امشب نمیومدم تااخرعمرشرمندت میشدم
_مرسی بخدانمیدونم چی بگم
باباکه حرفامونوشنیده بودگفت
_ازمانه ازاون شوهرزبون بازت بایدتشکرکنی انقدرفت اومدتادلمونونرم کرد
بالبخندازمامان جداشدموبه اکتای نگاه کردم
_مرسی عزیزم
باچشم ابرو به باباواقاجون اینا اشاره کردکه اول دست باباروبوسیدم بعدم دست اقاجونو
اقاجون درکمال ناباوری پیشونیموبوسید
_پیرشی دخترم میدونستم این یه دندگیت دلیلش دل بستن به اون بچه اس،هرکارکردم تاجلوتوبگیرم بایکی دیگه ازدواج کنی نشدحتماخیرومصلحتت بودهه خوشبخت شید
عمه هام باهمون افاده کمی تعریفوتبریک گفتنونشستن اقاجون اکتایم دراغوش گرفتوتبریک گفت
بعدم رفت کناردختراش نشست
#رمان#رمان_عاشقانه#رمان_بزرگسال
_اکتای توگفتی نهایت ده نفرایناکه ازصدنفرم بیشترن
مثل خودم اروم دم گوشم گفت
_عروسی به مهموناشه غرنزن جون من
حرفی نزدموبه سمت جایگاه عقدرفتیم
همینکه نشستیم نگاروایمانوزنش به سمتمون اومدنونگارپریدتوبغلم
_جون بخورمت چه دافی شدی امشب بنده خدا اکتای چجوری دووم بیاره تااخرشب جون تو من شق کردم برات چه بریه به اون طفلک
باحرص زدم به پهلوش که الکی صداشوبلندکرد
_آی پهلوم خدا این رفیق بود دادی به
به من آی هواراکتای بدبخت شدی رفت
توزن نگرفتی توپهلوون پمبه گرفتی
اکتایوایمان باخنده سری ازروی تاسف تکون دادنوستاره باتعجب به مانگاه میکرد
اروم زیرگوشش توپیدم
_دردبگیری کولی بازی چیه درمیاری الان ستاره فکرمیکنه مادوتا کم داریم
لبخند دندون نمایی زدوگفت
_مگه نداریم
خواستم بزنم توسرش که سریع فلنگوبستورفت مثلامحترمانه نشست روصندلی روبه رومون ازحق نگذریم خیلی خوشگل شده بود
خلاصه ایمانوزنشم نشستن
مهمونام که بیشترازدوستوهمکارای اکتای بود،درکمال ارامش بااهنگ ملایمی زوجی میرقصیدن
نگام به رقص عاشقانه ی یه زوج جوون بودکه اکتای خم شدبغل گوشم گفت
_بعدازعقدماهم میریم میرقصیم پس به جای نگاه کردن به اون دوتانچسب اونجاروببین
_چی میگی اکتای...
به جایی که اشاره کردنگاه کردم که بادیدن باباومامانواقاجونوعمه هابابهت خیره اشون شدم
داشتم خواب میدیدم ازخوشحالی نمیدونستم چه واکنشی نشون بدم چشام ناخداگاه خیس شدولبخندبزرگی رولبام نقش بست برگشتم سمت اکتای که خیره نگام میکرد
باقدردانی نگاش کردم میدونستم اون راضیشون کرده
بااومدن مامان ایناهردوازجامون بلندشدیم
درکمال تعجب هم مامان هم بابالبخندبه لب داشتن
جلورفتم
_سلام خوش اومدین
مامان دراغوشم گرفت
_سلام به روی ماهت چقدقشنگ شدی امشب
بابغضی که بی اراده توگلوم نشست صداش زدم
_مامان ماروبخشیدین
_مگه میشه نبخشیم اخه غیرازشمادوتاکیوداریم اگه امشب نمیومدم تااخرعمرشرمندت میشدم
_مرسی بخدانمیدونم چی بگم
باباکه حرفامونوشنیده بودگفت
_ازمانه ازاون شوهرزبون بازت بایدتشکرکنی انقدرفت اومدتادلمونونرم کرد
بالبخندازمامان جداشدموبه اکتای نگاه کردم
_مرسی عزیزم
باچشم ابرو به باباواقاجون اینا اشاره کردکه اول دست باباروبوسیدم بعدم دست اقاجونو
اقاجون درکمال ناباوری پیشونیموبوسید
_پیرشی دخترم میدونستم این یه دندگیت دلیلش دل بستن به اون بچه اس،هرکارکردم تاجلوتوبگیرم بایکی دیگه ازدواج کنی نشدحتماخیرومصلحتت بودهه خوشبخت شید
عمه هام باهمون افاده کمی تعریفوتبریک گفتنونشستن اقاجون اکتایم دراغوش گرفتوتبریک گفت
بعدم رفت کناردختراش نشست
۹۵۵
۱۴ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.