آسمان صاف بود و آفتاب می سوزاند، انگار عرفه را در خود صحر
دنیا با وجود خورشید سوزان انگار در یک جزر و مد اجباری بود....
پاهای پر تاولم امان از جان بیقرارم بریده بود
در سرم بازار مسگرها بود و در دلم رخت میشستند
خودم اما آواره کوچه پس کوچه ها
پشت در یک خانه قدیمی ایستادم
دری که سالها کسی نوای کلونش را ننواخته بود
دلم میخواست مثل قدیم ها در بزنم و یک بی بی در را باز کند و از بالای عینک گرد و سیاه و زمختش نگاهم کند
از چشم هایم بفهمد چقدر نیاز دارم سکوت کنم
مرا روی لبه ی سکوی هشتی خانه بنشاند
برایم شربت زعفران خنک بیاورد، یا شاید خیار سکنجبین...
مطمئنم آن بی بی اگر بود میفهمید روزهای آفتابی هم جزر و مد دارند....
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.