خورشید هنوز به میان آسمان نرسیده بود که با صدای زنگ تلفن،
خورشید هنوز به میان آسمان نرسیده بود که با صدای زنگ تلفن، قلبم بر روی سینه ام آوار شد...
مادربزرگ بود...
تا بیاید کلامی حرف بزند و صدایش بشنوم هزار فکر و خیال در سرم بافتم
صدای قربان صدقه هایش اما مثل همیشه آب روی آتش بود
نفس راحتی کشیدم و گفتم ای به قربان سرت بی هوا بند دلم پاره کردی این وقت صبح!
گفت آخر مَش عباس آمده، گوجه خوبی آورده، چند شیشه رب میخواهی...؟!
هی......
مادربزرگ.....تنها بازمانده کودکی پرخاطره من....
گاهی دلم میخواهد یواشکی مادربزرگ را بگذارم پشت شیشه ویترین کمد قدیمی اتاق و قفلش را محکم ببندم تا کسی دست نزند
آخر میدانی....مادربزرگ همین یک دانه است.....
مادربزرگ بود...
تا بیاید کلامی حرف بزند و صدایش بشنوم هزار فکر و خیال در سرم بافتم
صدای قربان صدقه هایش اما مثل همیشه آب روی آتش بود
نفس راحتی کشیدم و گفتم ای به قربان سرت بی هوا بند دلم پاره کردی این وقت صبح!
گفت آخر مَش عباس آمده، گوجه خوبی آورده، چند شیشه رب میخواهی...؟!
هی......
مادربزرگ.....تنها بازمانده کودکی پرخاطره من....
گاهی دلم میخواهد یواشکی مادربزرگ را بگذارم پشت شیشه ویترین کمد قدیمی اتاق و قفلش را محکم ببندم تا کسی دست نزند
آخر میدانی....مادربزرگ همین یک دانه است.....
۲.۲k
۱۱ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.