عشق مافیایی♡
عشق مافیایی♡
پارت بیست و دو
ویو ات
چشامو باز کردم دلم درد میکرد اما خوب بود.... دستای کوک دورم حلقه شده بود و دی*ک*ش از پشت داخلم بود... کوک و صدا کردم
ات: کوک کوک *اروم*
کوک *کمی بلند*
کوک: چیه؟ چیکا داری *خواب الود*
ات: کوک پاشو دی*ک*تو ازم بکش بیرون.... میخوام برم حموم
کوک: هااا..... اها...*اروم دی*ک*شو کشید بیرون و رو ات خیمه زد*
کوک: بیبی دیشب خوب بود
ات: اره ددی خیلی خوش گذشت
کوک: دلت درد میکنه؟
ات: اره یکم درد میکنه... از روم پاشو میخوام برم حموم
کوک: باش.. الان باهم میریم
ات: کمکم کن بلند شم
ویو نویسنده
کوک... ات رو براید استایل بغل کرد و برد حموم باهم حموم کردن و اومدن بیرون لباس راحتی پوشیدن *میزارم*
و رفتن صبحونه بخورن
کوک: من امروز نمیرم ماموریت... بریم بیرون؟
ات: اوم... اره بریم.... خرید
کوک: باش... هرچی تو بگی بیبی گرل
ات:*لبخند*
ویو نویسنده
کوک و ات صبحانشونو خوردن و بعد فیلم نگا کردن و خوش گذروندن...... بعد چن ساعت خوش گذرونی.... ساعت ۶غروب بود که اماده شدن و رفتن پاساژ *عکس لباس شونو میزارم*..... ات و کوک تو یه مغازه مشغول خرید بودن که صدای تیر اندازی اومد و مردم باعجله از پاساژ رفتن بیرون و فقط ات و کوک به همراه بادیگارد هاشون موندن و.....
ویو کوک
تیر اندازی شد و مردم از پاساژ رفتن.... سریع زنگ زدم به جیمین تا با یه لشگر از بادیگاردا بیان به پاساژ البته بیستا بادیگارد همراهم بود ولی میدونم ویکی با افراد بیشتری اومده.....
ویو ات (چه ویو تو ویو یی شد🤣)
میدونستم که ویکی اومده که مارو بکشه پس نمیترسیدم.... ولی خیلی دلم میخواست بدونم چرا ودکی انقد از من بدش میاد.... پس تصمیم گرفتم تنها و رو در رو باهاش حرف بزنم.... اسلحه ی یکی از بادیگاردارو گرفتم و یه تیر هوایی زدم که توجه ویکی و افرادشو جلب کنم همون لحطه کوک گف: ات داری چیکار میکنی... خطرناکه دیوونه
ات:عزیرم یه چیزایی باید برام روشن شه پس بزار کارمو کنم... فقط هوامو داشته باش
کوک: اَه... از دست تو.... باشه..... ولی مراقب باش
ات: ویکی ..... باهات حرف دارم* داد*
______________________
خب پارت بعد خیلی حساسه..... واینکه پایان فیک و شاد کنم یا غمگین... خودم میخوام غمگینش کنم..... تو کامنتا نظرتونو بگین هر کدوم پرطرفدار تر بود پایانش همون میشه.... راستی فیک بعدی هم از تهیونگه....
شرطا ۱۰تا لایک ۱۰تا کامنت
خوبه دیگه.... شرطارو زود برسونید.... و حتما بگید پایانشو چجوری کنم
♡♡♡
پارت بیست و دو
ویو ات
چشامو باز کردم دلم درد میکرد اما خوب بود.... دستای کوک دورم حلقه شده بود و دی*ک*ش از پشت داخلم بود... کوک و صدا کردم
ات: کوک کوک *اروم*
کوک *کمی بلند*
کوک: چیه؟ چیکا داری *خواب الود*
ات: کوک پاشو دی*ک*تو ازم بکش بیرون.... میخوام برم حموم
کوک: هااا..... اها...*اروم دی*ک*شو کشید بیرون و رو ات خیمه زد*
کوک: بیبی دیشب خوب بود
ات: اره ددی خیلی خوش گذشت
کوک: دلت درد میکنه؟
ات: اره یکم درد میکنه... از روم پاشو میخوام برم حموم
کوک: باش.. الان باهم میریم
ات: کمکم کن بلند شم
ویو نویسنده
کوک... ات رو براید استایل بغل کرد و برد حموم باهم حموم کردن و اومدن بیرون لباس راحتی پوشیدن *میزارم*
و رفتن صبحونه بخورن
کوک: من امروز نمیرم ماموریت... بریم بیرون؟
ات: اوم... اره بریم.... خرید
کوک: باش... هرچی تو بگی بیبی گرل
ات:*لبخند*
ویو نویسنده
کوک و ات صبحانشونو خوردن و بعد فیلم نگا کردن و خوش گذروندن...... بعد چن ساعت خوش گذرونی.... ساعت ۶غروب بود که اماده شدن و رفتن پاساژ *عکس لباس شونو میزارم*..... ات و کوک تو یه مغازه مشغول خرید بودن که صدای تیر اندازی اومد و مردم باعجله از پاساژ رفتن بیرون و فقط ات و کوک به همراه بادیگارد هاشون موندن و.....
ویو کوک
تیر اندازی شد و مردم از پاساژ رفتن.... سریع زنگ زدم به جیمین تا با یه لشگر از بادیگاردا بیان به پاساژ البته بیستا بادیگارد همراهم بود ولی میدونم ویکی با افراد بیشتری اومده.....
ویو ات (چه ویو تو ویو یی شد🤣)
میدونستم که ویکی اومده که مارو بکشه پس نمیترسیدم.... ولی خیلی دلم میخواست بدونم چرا ودکی انقد از من بدش میاد.... پس تصمیم گرفتم تنها و رو در رو باهاش حرف بزنم.... اسلحه ی یکی از بادیگاردارو گرفتم و یه تیر هوایی زدم که توجه ویکی و افرادشو جلب کنم همون لحطه کوک گف: ات داری چیکار میکنی... خطرناکه دیوونه
ات:عزیرم یه چیزایی باید برام روشن شه پس بزار کارمو کنم... فقط هوامو داشته باش
کوک: اَه... از دست تو.... باشه..... ولی مراقب باش
ات: ویکی ..... باهات حرف دارم* داد*
______________________
خب پارت بعد خیلی حساسه..... واینکه پایان فیک و شاد کنم یا غمگین... خودم میخوام غمگینش کنم..... تو کامنتا نظرتونو بگین هر کدوم پرطرفدار تر بود پایانش همون میشه.... راستی فیک بعدی هم از تهیونگه....
شرطا ۱۰تا لایک ۱۰تا کامنت
خوبه دیگه.... شرطارو زود برسونید.... و حتما بگید پایانشو چجوری کنم
♡♡♡
۷.۵k
۲۱ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.