قبلی= http://wisgoon.com/pin/27722676/
قبلی= http://wisgoon.com/pin/27722676/
بعضیهایشان دستمالی به سر بسته بودند .صورتهایشان مشخص نبود. اراذل و اوباش بودند حتما. همچون اسیرانی شده بودیم در دست داعش، با میله، با چاقو با سنگ..فقط ضربه بود که پشت سر هم بر سر و صورت و کمر و بدنمان وارد میشد. یادم هست که #سرهنگ از شدت ضربه بیهوش شد و بعد از آن دیگر هیچ چیز یادم نیست. انگار همان لحظه مُردم.
وقتی چشم باز کردم دیدم در درمانگاه #رباط_کریم هستم. لباس #نظامی ام را در آورده بودند و لباس شخصی تنم کرده بودند تا جانم در امان بماند!
راهها بسته شده بود. همانجا در #بیمارستان در رباطکریم پشت سر هم بخیهام کردند. اینقدر چاقو زده بودند و میلگرد که #پزشکان دیگر نمیپرسیدند چه شده؟ فقط بخیه میکردند.
سرفه راه نفسش را میبندد. درد در وجودش زبانه میکشد. فریاد تنها علاج این مرد است. نمیداند چه باید کند. فقط با آن یکی دستش بالشت را چنگ میزند.
فضا سنگین است. زن #گریه میکند. برادر جلیل با دستمال عرق صورت #جلیل را پاک میکند و میگوید: وقتی که به #درمانگاه پرند رسیدیم جلیل پر از خون بود. بعد او را به بیمارستان رباطکریم بردیم. در بیمارستان هم اغتشاشگران مجروح بودند هم مأموران #پلیس.
به ما گفتند برای #امنیت جانش هم که شده لباسهایش را عوض کنید تا معلوم نشود مأمور است وگرنه رحم نمیکنند و میکشند او را.
با آن حال زار و نزار لباسهایش را در آوردیم تا یک فرد عادی به نظر بیاید.. ببینید چقدر ما بدبختیم که یک مأمور امنیتی در شهر خودش امنیت ندارد.
جلیل که چند لحظه پیش از حال رفته بود دوباره چشمهایش را باز میکند. ناله میزند. میگوید: داشتم به مردم خدمت کردم که آن #نامردان دستم را از من گرفتند.
همسرش آرام و قرار ندارد. مثل پروانهای دور تخت شوهرش میچرخد و میسوزد. میگوید: از چهارشنبه در آمادهباش بود. پسر 4 سالهام چشمانتظار دیدن پدرش است، حالا که شنیده پدرش در بیمارستان است شمشیر پلاستیکیاش را برداشته و میگوید میخواهم آنهایی که بابایی را زخمی کردهام بکشم.
جلیل بیتاب دیدن پسرش است. دلش برای پسرش تنگ شده. چند روزی است که او را ندیده... .
پرستار وارد میشود خواهش میکند که صحنه را ترک کنیم. میگوید صحبت بس است.
دلم به دل زن گره خورده. قطرههای اشک در چشمانم حدقه زده. زن میگوید: دستش را چنان خرد کردهاند که غضروفهایش له شده و دیگر این دست، درست نمیشود.
آهی میکشد و دستانش را در هم فشرده و میگوید: باز هم خدا را شکر که زنده مانده است.
ادامه= http://wisgoon.com/pin/27722703/
بعضیهایشان دستمالی به سر بسته بودند .صورتهایشان مشخص نبود. اراذل و اوباش بودند حتما. همچون اسیرانی شده بودیم در دست داعش، با میله، با چاقو با سنگ..فقط ضربه بود که پشت سر هم بر سر و صورت و کمر و بدنمان وارد میشد. یادم هست که #سرهنگ از شدت ضربه بیهوش شد و بعد از آن دیگر هیچ چیز یادم نیست. انگار همان لحظه مُردم.
وقتی چشم باز کردم دیدم در درمانگاه #رباط_کریم هستم. لباس #نظامی ام را در آورده بودند و لباس شخصی تنم کرده بودند تا جانم در امان بماند!
راهها بسته شده بود. همانجا در #بیمارستان در رباطکریم پشت سر هم بخیهام کردند. اینقدر چاقو زده بودند و میلگرد که #پزشکان دیگر نمیپرسیدند چه شده؟ فقط بخیه میکردند.
سرفه راه نفسش را میبندد. درد در وجودش زبانه میکشد. فریاد تنها علاج این مرد است. نمیداند چه باید کند. فقط با آن یکی دستش بالشت را چنگ میزند.
فضا سنگین است. زن #گریه میکند. برادر جلیل با دستمال عرق صورت #جلیل را پاک میکند و میگوید: وقتی که به #درمانگاه پرند رسیدیم جلیل پر از خون بود. بعد او را به بیمارستان رباطکریم بردیم. در بیمارستان هم اغتشاشگران مجروح بودند هم مأموران #پلیس.
به ما گفتند برای #امنیت جانش هم که شده لباسهایش را عوض کنید تا معلوم نشود مأمور است وگرنه رحم نمیکنند و میکشند او را.
با آن حال زار و نزار لباسهایش را در آوردیم تا یک فرد عادی به نظر بیاید.. ببینید چقدر ما بدبختیم که یک مأمور امنیتی در شهر خودش امنیت ندارد.
جلیل که چند لحظه پیش از حال رفته بود دوباره چشمهایش را باز میکند. ناله میزند. میگوید: داشتم به مردم خدمت کردم که آن #نامردان دستم را از من گرفتند.
همسرش آرام و قرار ندارد. مثل پروانهای دور تخت شوهرش میچرخد و میسوزد. میگوید: از چهارشنبه در آمادهباش بود. پسر 4 سالهام چشمانتظار دیدن پدرش است، حالا که شنیده پدرش در بیمارستان است شمشیر پلاستیکیاش را برداشته و میگوید میخواهم آنهایی که بابایی را زخمی کردهام بکشم.
جلیل بیتاب دیدن پسرش است. دلش برای پسرش تنگ شده. چند روزی است که او را ندیده... .
پرستار وارد میشود خواهش میکند که صحنه را ترک کنیم. میگوید صحبت بس است.
دلم به دل زن گره خورده. قطرههای اشک در چشمانم حدقه زده. زن میگوید: دستش را چنان خرد کردهاند که غضروفهایش له شده و دیگر این دست، درست نمیشود.
آهی میکشد و دستانش را در هم فشرده و میگوید: باز هم خدا را شکر که زنده مانده است.
ادامه= http://wisgoon.com/pin/27722703/
۷.۸k
۲۸ آبان ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.