۷۹
۷۹
پدر کوک در حالی که از شدت نگرانی دندانهایش را به هم میسایید، گفت:
پ/ک:پس چیکار کنیم الان؟
و به محض این که جملهاش به پایان رسید، صدایی از در عمارت به گوش رسید.
خدمتکار با چهرهای مضطرب به سمت کوک دوید و گفت:
خ: «آرباب، آقای کیم اومده و به شدت عصبیه!»
با شنیدن این خبر، ترس کوک دوبرابر شد. او به وضوح میدانست که هوسوک، دوستش، این موضوع را به تهیونگ گفته است. صدای فریاد تهیونگ در فضای عمارت پیچیده بود:
ته: میکشمت جانگ کوک! گمشین کنارررهههههههه!»
ته: زود باش! خودتو نشون بده مرتیکه! زودباششششششش!»
باعث شده بود که ناگهان دستش را به سمت نگهبان دراز کند و مشت محکمی به صورت او بزند، و این موجب شد نگهبان روی زمین بیفتد. تهیونگ با خشم به داخل خانه هجوم آورد. او با فریادهایش به دنبال کوک میگشت و با چشمان تیزبینش، همه جا را زیر نظر داشت. وقتی بالاخره کوک را دید، مثل طوفان به سمتش حملهور شد.
ته: «میکشمت جانگ کوک!»
شوگا، سنا و پدر کوک سعی کردند جلوی او را بگیرند، اما هیچکدام نشان از موفقیت نداشتند. با این حال، پدر کوک، با اینکه آموزشهای زیادی دیده بود، با حرکتی مهارتی تهیونگ را بیهوش کرد. او به زمین افتاد و به دلیل وزن زیادش هیچکس نتوانست او را نگه دارد.
پ/ک: «احتمالاً یک ساعت دیگه بیدار میشه.»
کوک فقط دلش میخواست به سمت دخترش برود، اما صدای پدرش او را به واقعیت کشاند.
پ: «تو بهش خبر دادی؟»
کوک با صدایی که به گوشش میرسید همچون صدای اکو در اعماق چاه، پاسخ داد:
کوک: «نه، احتمالاً هوسوک بهش گفته.»
پ: «پس انگار خبر داره، اوضاع بدتر شد، ایشششش!»
یونگی همراه با کوک، تهیونگ را که حالا بیهوش شده بود، بغل کردند و با زحمت او را به یکی از اتاقها بردند. دست و پایش را به تخت بستند تا تکان نخورد. وقتی از امنیت او اطمینان حاصل کردند، به سرعت از اتاق خارج شدند.
کوک به سمت اتاق خودش که دخترش در آن خواب بود، رفت. وقتی وارد شد و دخترش را دید که در خواب عمیق فرو رفته، کمی از نگرانیاش کاسته شد. با خیال راحت کنار تخت نشسته و شروع به صحبت با او کرد:
کوک: «دخترم، امروز دایی اومد پیشت. بابای تو میخواست بابا رو بزنه، ولی پدربزرگ نزاشت… میبینی پدربزرگت چقدر قویه؟ ولی من دیگه مثل قبل نیستم…»
هرچه بیشتر با دخترش حرف میزد و از احساساتش میگفت، بیشتر در خود فرو میرفت و احساس شکست میکرد. او تصمیم گرفت به جای تحمل این احساس، کناری دراز بکشد و در کنار دخترش استراحت کند.
کوک کمی به فکر فرو رفت و ناگهان متوجه شد که هنوز برای دخترش نامی انتخاب نکرده است. او با خودش فکر کرد که چه اسمی برای او مناسب خواهد بود:
کوک: «جئون سوجین، جئون سوجی…»
هرچقدر بیشتر فکر میکرد، اسمی که هانول دوست داشت به ذهنش نمیآمد. در میانهی افکارش، تصویر زیبای هانول و دخترش در ذهنش تداعی میشد. او به آرامش دخترش نگاه کرد و تصمیم گرفت که این لحظه را گرامی بدارد. شاید این دختر، امیدی جدید باشد.
چشمانش را بسته و به یاد هانول، با نرمی گفت:
کوک: «من اسم تو رو انتخاب میکنم. تو همیشه با وجود من خواهی بود، دخترم. تو ادامه دهندهی عشق ما خواهی بود.»
و در دلش حس امید و عشق نسبت به دخترش جوانه زد. این تنها نوری بود که در این تاریکی به او آرامش میبخشید.
پدر کوک در حالی که از شدت نگرانی دندانهایش را به هم میسایید، گفت:
پ/ک:پس چیکار کنیم الان؟
و به محض این که جملهاش به پایان رسید، صدایی از در عمارت به گوش رسید.
خدمتکار با چهرهای مضطرب به سمت کوک دوید و گفت:
خ: «آرباب، آقای کیم اومده و به شدت عصبیه!»
با شنیدن این خبر، ترس کوک دوبرابر شد. او به وضوح میدانست که هوسوک، دوستش، این موضوع را به تهیونگ گفته است. صدای فریاد تهیونگ در فضای عمارت پیچیده بود:
ته: میکشمت جانگ کوک! گمشین کنارررهههههههه!»
ته: زود باش! خودتو نشون بده مرتیکه! زودباششششششش!»
باعث شده بود که ناگهان دستش را به سمت نگهبان دراز کند و مشت محکمی به صورت او بزند، و این موجب شد نگهبان روی زمین بیفتد. تهیونگ با خشم به داخل خانه هجوم آورد. او با فریادهایش به دنبال کوک میگشت و با چشمان تیزبینش، همه جا را زیر نظر داشت. وقتی بالاخره کوک را دید، مثل طوفان به سمتش حملهور شد.
ته: «میکشمت جانگ کوک!»
شوگا، سنا و پدر کوک سعی کردند جلوی او را بگیرند، اما هیچکدام نشان از موفقیت نداشتند. با این حال، پدر کوک، با اینکه آموزشهای زیادی دیده بود، با حرکتی مهارتی تهیونگ را بیهوش کرد. او به زمین افتاد و به دلیل وزن زیادش هیچکس نتوانست او را نگه دارد.
پ/ک: «احتمالاً یک ساعت دیگه بیدار میشه.»
کوک فقط دلش میخواست به سمت دخترش برود، اما صدای پدرش او را به واقعیت کشاند.
پ: «تو بهش خبر دادی؟»
کوک با صدایی که به گوشش میرسید همچون صدای اکو در اعماق چاه، پاسخ داد:
کوک: «نه، احتمالاً هوسوک بهش گفته.»
پ: «پس انگار خبر داره، اوضاع بدتر شد، ایشششش!»
یونگی همراه با کوک، تهیونگ را که حالا بیهوش شده بود، بغل کردند و با زحمت او را به یکی از اتاقها بردند. دست و پایش را به تخت بستند تا تکان نخورد. وقتی از امنیت او اطمینان حاصل کردند، به سرعت از اتاق خارج شدند.
کوک به سمت اتاق خودش که دخترش در آن خواب بود، رفت. وقتی وارد شد و دخترش را دید که در خواب عمیق فرو رفته، کمی از نگرانیاش کاسته شد. با خیال راحت کنار تخت نشسته و شروع به صحبت با او کرد:
کوک: «دخترم، امروز دایی اومد پیشت. بابای تو میخواست بابا رو بزنه، ولی پدربزرگ نزاشت… میبینی پدربزرگت چقدر قویه؟ ولی من دیگه مثل قبل نیستم…»
هرچه بیشتر با دخترش حرف میزد و از احساساتش میگفت، بیشتر در خود فرو میرفت و احساس شکست میکرد. او تصمیم گرفت به جای تحمل این احساس، کناری دراز بکشد و در کنار دخترش استراحت کند.
کوک کمی به فکر فرو رفت و ناگهان متوجه شد که هنوز برای دخترش نامی انتخاب نکرده است. او با خودش فکر کرد که چه اسمی برای او مناسب خواهد بود:
کوک: «جئون سوجین، جئون سوجی…»
هرچقدر بیشتر فکر میکرد، اسمی که هانول دوست داشت به ذهنش نمیآمد. در میانهی افکارش، تصویر زیبای هانول و دخترش در ذهنش تداعی میشد. او به آرامش دخترش نگاه کرد و تصمیم گرفت که این لحظه را گرامی بدارد. شاید این دختر، امیدی جدید باشد.
چشمانش را بسته و به یاد هانول، با نرمی گفت:
کوک: «من اسم تو رو انتخاب میکنم. تو همیشه با وجود من خواهی بود، دخترم. تو ادامه دهندهی عشق ما خواهی بود.»
و در دلش حس امید و عشق نسبت به دخترش جوانه زد. این تنها نوری بود که در این تاریکی به او آرامش میبخشید.
۱۰.۲k
۰۱ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.