آن قدر دوستت دارم که گاهی از وحشت به لرزه می افتم

آن قدر دوستت دارم که گاهی از وحشت به لرزه می افتم!
زندگی من دیگر چیزی به جز تو نیست. خود من هم دیگر چیزی به جز خود تو نیستم.
چهره ات تمام زندگی مرا در آینه ی واقعیت منعکس می کند و این واقعیت آن قدر عظیم است که به افسانه می ماند!
تو را دوست دارم؛ و این دوست داشتن، حقیقتی است که مرا به زندگی دلبسته می کند.
همه ی شادی هایم در یک لبخند تو خلاصه می شود؛ و کافی است که تو قیافه ناشادی بگیری تا من همه ی شادی ها و خوشبختی های دنیا را در خطوط درهم فشرده ی آن، ــ چهره ای که خدا می داند چقدر دوستش می دارم ــ گم کنم...! احمد شاملو/
از نامه هایش به آیدا
دیدگاه ها (۱۹)

نیمه بهتر منتویی که سال هاست منتظر آمدنت هستمدر این روزهای گ...

از هر چه هست و نیست گذشتمولی هنوزدر مرز چشمهای تو گیرمفقط هم...

لبخــــــند خــــــــدایعنی همین باز شدنپلک های هر روزت…دوبا...

"ﺑﯽ ﺗﻮ ﻣﻬﺘﺎﺏ ﺷﺒﯽ ﺑﺎﺯ ﺍﺯ ﺁﻥ ﮐﻮﭼﻪ ﮔﺬﺷﺘﻢ " که پس از مرگ #ﻓﺮﯾﺪﻭﻥ...

آیدای کوچولوی منآن‌قدر دوستت دارم که گاهی از وحشت به لرزه می...

پناهنده امبه مرزهای تنتو من همه جهان رادر پیراهن گرم توخلاصه...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط