شاهنامه ۴۸ ازدواج تهمینه ورستم
#شاهنامه #۴۸ #ازدواج تهمینه ورستم
روزی رستم هوای رفتن به شکار کرد و با رخش به سوی مرز توران رفت پس آنجا را پر از گورخر دید شاد شد و شکاری زد و آتش بیفروخت . پس از صرف غذا و نوشیدن آب خوابید . هفت هشت تن او راا دیدند او را به بند آوردند و به شهر بردند وقتی رستم برخاست و رخش را ندید پیاده به سوی سمنگان رفت تا مگر نشانی از او بیابد .
وقتی رستم به سمنگان رسید خبر به شاه سمنگان بردند که رستم پیاده آمده به پیشوازش رفت رستم گفت رخش را در اینجا گم کردم سمنگان گفت ما او را پیدا می کنیم وقتی شب شد و همه خوابیدند شخصی با شمعی خرامان به بالین رستم آمد و پشت سرش ماهرویی دید
رستم از دیدن او شگفت زده شد و از او پرسید چیست ؟ و این موقع شب اینجا چه کاری داری؟ دخترک پاسخ داد : من تهمینه دختر شاه سمنگان هستم .. کسی تاکنون رخ مرا ندیده و صدایم را نشنیده است . .اگر تو بخواهی من از آن تو هستم . وقتی رستم زیباروی پرخردی چون او را دید از موبدی خواست تا او را از پدرش خواستگاری کند . موبد نزد شاه رفت و از دختر او برای رستم خواستگاری کرد . شاه سمنگان شاد شد و پذیرفت و آنها ازدواج کردند .
زمانی که صبح شد, رستم مهره ای را که بر بازویش قرار داشت به تهمینه داد و گفت : اگر دختردار شدی این را به گیسوی او ببند و اگر پسردار شدی آن را به بازویش ببند و سپس از او خداحافظی کرد و به سوی شاه سمنگان رفت ,شاه به او مژده داد که رخش را یافته است . رستم سوار رخش شد و به زابلستان رفت . بعد از گذشت نه ماه تهمینه پسری به دنیا آورد زیبارو چون رستم که نامش را سهراب نهادند.
سال ها گذشت در ده سالگی کسی نمی توانست با او نبرد کندروزی سهراب نزد مادر رفت و گفت: پدر من کیست ؟ مادر گفت: تو پسر پهلوان پیلتن رستم هستی . . تهمینه گفت افراسیاب نباید در این مورد چیزی بداند زیرا او دشمن پدرت است و اگر هم پدرت بداند که تو چنین یلی شده ای تو را نزد خودش می برد و من از دوری تو ملول می شوم . اما سهراب گفت : این سخنی نیست که آن را پنهان کنم
اکنون من از تورانیان سپاهی آماده می کنم و به ایران می روم و کاووس را از تخت به زیر می آورم و بعد رستم را به جای کاووس می نشانم سپس به توران رفته و افراسیاب را به زیر می کشم و تو را بانوی شهر ایران می کنم . سپس نزد شاه سمنگان رفت و از او کمک خواست
افراسیاب باخبر وشاد شد و هومان و بارمان را با دوازده هزار سپاهی روانه کرد و به آنها سپرد که نباید این پسر پدرش را بشناسد تا وقتی رودرروی هم قرار گرفتند اگر رستم کشته شد ما به راحتی ایران را به چنگ آوریم و سپس در یک شب سهراب را در خواب می کشیم اما اگر سهراب در نبرد کشته شد از رستم انتقام گرفته ایم . پس هومان و بارمان نزد سهراب رفتند
سپاهیان به سوی مرز ایران رفتند .
روزی رستم هوای رفتن به شکار کرد و با رخش به سوی مرز توران رفت پس آنجا را پر از گورخر دید شاد شد و شکاری زد و آتش بیفروخت . پس از صرف غذا و نوشیدن آب خوابید . هفت هشت تن او راا دیدند او را به بند آوردند و به شهر بردند وقتی رستم برخاست و رخش را ندید پیاده به سوی سمنگان رفت تا مگر نشانی از او بیابد .
وقتی رستم به سمنگان رسید خبر به شاه سمنگان بردند که رستم پیاده آمده به پیشوازش رفت رستم گفت رخش را در اینجا گم کردم سمنگان گفت ما او را پیدا می کنیم وقتی شب شد و همه خوابیدند شخصی با شمعی خرامان به بالین رستم آمد و پشت سرش ماهرویی دید
رستم از دیدن او شگفت زده شد و از او پرسید چیست ؟ و این موقع شب اینجا چه کاری داری؟ دخترک پاسخ داد : من تهمینه دختر شاه سمنگان هستم .. کسی تاکنون رخ مرا ندیده و صدایم را نشنیده است . .اگر تو بخواهی من از آن تو هستم . وقتی رستم زیباروی پرخردی چون او را دید از موبدی خواست تا او را از پدرش خواستگاری کند . موبد نزد شاه رفت و از دختر او برای رستم خواستگاری کرد . شاه سمنگان شاد شد و پذیرفت و آنها ازدواج کردند .
زمانی که صبح شد, رستم مهره ای را که بر بازویش قرار داشت به تهمینه داد و گفت : اگر دختردار شدی این را به گیسوی او ببند و اگر پسردار شدی آن را به بازویش ببند و سپس از او خداحافظی کرد و به سوی شاه سمنگان رفت ,شاه به او مژده داد که رخش را یافته است . رستم سوار رخش شد و به زابلستان رفت . بعد از گذشت نه ماه تهمینه پسری به دنیا آورد زیبارو چون رستم که نامش را سهراب نهادند.
سال ها گذشت در ده سالگی کسی نمی توانست با او نبرد کندروزی سهراب نزد مادر رفت و گفت: پدر من کیست ؟ مادر گفت: تو پسر پهلوان پیلتن رستم هستی . . تهمینه گفت افراسیاب نباید در این مورد چیزی بداند زیرا او دشمن پدرت است و اگر هم پدرت بداند که تو چنین یلی شده ای تو را نزد خودش می برد و من از دوری تو ملول می شوم . اما سهراب گفت : این سخنی نیست که آن را پنهان کنم
اکنون من از تورانیان سپاهی آماده می کنم و به ایران می روم و کاووس را از تخت به زیر می آورم و بعد رستم را به جای کاووس می نشانم سپس به توران رفته و افراسیاب را به زیر می کشم و تو را بانوی شهر ایران می کنم . سپس نزد شاه سمنگان رفت و از او کمک خواست
افراسیاب باخبر وشاد شد و هومان و بارمان را با دوازده هزار سپاهی روانه کرد و به آنها سپرد که نباید این پسر پدرش را بشناسد تا وقتی رودرروی هم قرار گرفتند اگر رستم کشته شد ما به راحتی ایران را به چنگ آوریم و سپس در یک شب سهراب را در خواب می کشیم اما اگر سهراب در نبرد کشته شد از رستم انتقام گرفته ایم . پس هومان و بارمان نزد سهراب رفتند
سپاهیان به سوی مرز ایران رفتند .
۱۲.۸k
۲۴ مهر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.