پارت ۵۲
#مینجی
هیچوقت بزرگ نمیشن تا من و دیوونه نکنن ادم نمیشن
○:الان میای و غذاتو میخوری و جلوی کایلا خودتو شرمنده نشون میدی....
□: اونی من معذرت خواهی میکنم ولی باهاش اشتی نمیکنم...گفته باشما
○:ساکت شو نمیخام صداتو بشنوم....برو
بی حوصله رفت منم دنبالش رفتم
رسما با دوتا بچه طرف بودم....
#Wrighter
کایلا خودشم میدونست یودونسنگ دیوونش نمیتونه ازش ناراحت بمونه....
ولی این افکار باعث نمیشد اروم بشه چون تقریبا ۶ ساعت گذشته بود و همه داشتن میرفت اتاقاشون ک بخوابن....با اصرار زیاد دخترا قرار بود صبح راه بیافتن ...و پسرا ناراحت از اینکه قراره تعطیلاتشون و تو خونه باشن قبول کردن هرچند مجبور نبودن همراه دخترا برگردن ولی این خواست خودشون بود....
کوک چن بار صداش کرد ولی انقدر غرق افکار لعنتیش بود که متوجه نشد...
تا اینکه کوک با دوتا انگشتش به پیشونیش زد و به خودش اومد
♡:یاااا کجایی....پاشو بریم
◇:هووفف...بریم
دوقدم نرفته بودن که صدای مینجی بلند شد، جفتشون سمت دختر چشم سبز این خانواده کوچولو برگشتن
○:جانگکوک اوپا ببخشید ولی امشب باید عشقتو بدزدم
همونطور که ساعد دست نیانگ و گرفته بود گفت
♡:کجا...میخوایم بخوابیم
○:ظاهرا لازم این دوتا پابو امشب کنار هم باشن تا مشکلشوت برطرف شه...خودت که در جریانی...
♡:اخه...
○:اوپاااا...لطفااا...هوسوک و ته خیلی غر زدن تو دیگه نه
#جانگکوک
از یه طرف محال بود بتونم بدون کایلا بخوابم از طرفی هم دلم میخواست اشتی کنن...
♡:خیلی خب فقط...
◇:یااا کوک...من نمیرم...
○:ببخشید ولی تو تصمیم نمیگیری
به زور جلوی خندمو گرفتم
♡:عشقم...دختر خوبی باش و برو پیش خواهرات بخواب...
◇:این انصاف نیست...من باید انتخاب کنم کجا بخوابم
○:اره ولی امشب نه...
اگر ولش میکردن هممنون به رگبار لگد و مشت میبست...
♡:فقط یه سر بیاد تو اتاقمون پیش من بعد میاد...فعلا دخترا
الان دیگه قیافه کایلا هم مثل نیانگ بود و حرفی نمیزد...
روش مینجی خیلی جالب بود...
رفتیم تو اتاقمون در و بستم و نشستم لب تخت... کایلا بدون حرفی یه دست لباس برداشت و رفت توی رختکن منم ریز میخندیدم....
ادامه پارت بعد گایز....♡
هیچوقت بزرگ نمیشن تا من و دیوونه نکنن ادم نمیشن
○:الان میای و غذاتو میخوری و جلوی کایلا خودتو شرمنده نشون میدی....
□: اونی من معذرت خواهی میکنم ولی باهاش اشتی نمیکنم...گفته باشما
○:ساکت شو نمیخام صداتو بشنوم....برو
بی حوصله رفت منم دنبالش رفتم
رسما با دوتا بچه طرف بودم....
#Wrighter
کایلا خودشم میدونست یودونسنگ دیوونش نمیتونه ازش ناراحت بمونه....
ولی این افکار باعث نمیشد اروم بشه چون تقریبا ۶ ساعت گذشته بود و همه داشتن میرفت اتاقاشون ک بخوابن....با اصرار زیاد دخترا قرار بود صبح راه بیافتن ...و پسرا ناراحت از اینکه قراره تعطیلاتشون و تو خونه باشن قبول کردن هرچند مجبور نبودن همراه دخترا برگردن ولی این خواست خودشون بود....
کوک چن بار صداش کرد ولی انقدر غرق افکار لعنتیش بود که متوجه نشد...
تا اینکه کوک با دوتا انگشتش به پیشونیش زد و به خودش اومد
♡:یاااا کجایی....پاشو بریم
◇:هووفف...بریم
دوقدم نرفته بودن که صدای مینجی بلند شد، جفتشون سمت دختر چشم سبز این خانواده کوچولو برگشتن
○:جانگکوک اوپا ببخشید ولی امشب باید عشقتو بدزدم
همونطور که ساعد دست نیانگ و گرفته بود گفت
♡:کجا...میخوایم بخوابیم
○:ظاهرا لازم این دوتا پابو امشب کنار هم باشن تا مشکلشوت برطرف شه...خودت که در جریانی...
♡:اخه...
○:اوپاااا...لطفااا...هوسوک و ته خیلی غر زدن تو دیگه نه
#جانگکوک
از یه طرف محال بود بتونم بدون کایلا بخوابم از طرفی هم دلم میخواست اشتی کنن...
♡:خیلی خب فقط...
◇:یااا کوک...من نمیرم...
○:ببخشید ولی تو تصمیم نمیگیری
به زور جلوی خندمو گرفتم
♡:عشقم...دختر خوبی باش و برو پیش خواهرات بخواب...
◇:این انصاف نیست...من باید انتخاب کنم کجا بخوابم
○:اره ولی امشب نه...
اگر ولش میکردن هممنون به رگبار لگد و مشت میبست...
♡:فقط یه سر بیاد تو اتاقمون پیش من بعد میاد...فعلا دخترا
الان دیگه قیافه کایلا هم مثل نیانگ بود و حرفی نمیزد...
روش مینجی خیلی جالب بود...
رفتیم تو اتاقمون در و بستم و نشستم لب تخت... کایلا بدون حرفی یه دست لباس برداشت و رفت توی رختکن منم ریز میخندیدم....
ادامه پارت بعد گایز....♡
۱۱.۸k
۱۰ آذر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.