قسمتی از رمان آتربان

قسمتی از رمان آتُربان


قبل از آنکه در را ببند در لابه لای درختان حاشیه ی جاده موجودی را دید که باعث شد خون در رگهایش یخ بزند.گرچه در تاریکی شب جزییات زیادی به چشم نمی آمد ولی توانست دست و پاهایی بیش از حد باریک و دراز و سر کوچک و گرد و صافی را ببیند که هیچ یک از اجزایِ یک صورت را نداشت. مثل اینکه یک پارچه روی صورتش کشیده باشد.پوست مهتابی او در آن تاریکی با هاله ای نور صدفی برق میزد.جولی در را محکم به هم کوبید و در حالی که انگشتانش سرد و بیحس شده بود تمام کلون ها و قفل ها را بست و با صدایی که به وضوح میلرزید رو به کریست و کلودیا که تازه پدرش را روی مبل رها میکردند گفت
-:" درِ پشتی و همه ی پنجره ها رو قفل کنید.زود باشید."
از شدت ترس گلویش متروم و دردناک و چشم هایش به داغی یک کوره ی آتش کوچک شده بود. به زحمت با هجوم اشک هایش مبارزه کرد.
برای ادامه رمان با ما همراه باشید.

#comment-276520" target="_blank">http://forum.98ia.org/topic/21743-%D8%A2%D8%AA%D9%8F%D8%B1%D8%A8%D8%A7%D9%86-ravi/?tab=comments#comment-276520
#رمان
#ترسناک
#تخیلی
#نودهشتیا
#98ia
#اجنه
#داستان
#وحشت
دیدگاه ها (۱)

#رمان عشق به وقت سئول جهاد واژه ای که سیاه و سفیدش در هم تنی...

مخصوصا وقتی درس نخوندی.

#زندگینامه_دن_براوندن براون نویسنده ی برجسته و توانایی است ک...

#رمان آتُربانکریست، پسر خانواده میلر حرف های عجیبی میزند و ا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط