پارت ۳۵
#پارت_۳۵
یه تلویزیون بزرگ هم تو هال بود...که جلوش روی مبل نشسته بود....
ولی انگار اصلا حواسش به تی وی نبود...
چای رو گزاشتم جلوش....تک سرفه ای کردم تا حواسش جمع بشه
-بفرمایید..
نگاهم کرد..بعد چایی رو برداشت و سر کشیدش...با تعجب نگاش کردم.....این چرا تلخ و داغ خوردش....این آدمه اصلا....وقتی دید من هنوز بالا سرشم...گفت:
-چی میخوای؟
-امم..ببخشید....کی میتونم برم پیش بابام...شما گفتید..
پرید وسط حرفم...
-میدونم....چی گفتم
بعد به ساعتش نگاه کرد...
-یه ساعت دیگه میبرمت....اماده باش..
به صفحه تلویزیون خیره شد...هوففف
رفتم تو آشپزخونه و برا خودم غذا کشیدم....
اووووممممم....عالی شده بود....باید خودم رو اماده میکردم....که چطور به بابا بگم....مطمئنم اگه بگم به خاطر شما بوده..میگه من حاضرم برم زندان ولی تو اینکارو نکنی...ههععی خدایااا خودت به دادم برس...من که نمیتونستم بزارم امیر علی و مامان بدون بابا باشن....
حالا من نقش مهمی رو ایفا نمیکردم....اما بابا...تکیه گاهمون بود...
بعد از شستن ظرفا رفتم تا اماده بشم...
ساعت حدود چهار و نیم بود...
رفتم پایین که دیدم اماده وایساده دم در...یه چهارخونه...ابی مشکی....با یه شلوار کتون مشکی پوشیده بود..موهاش هم مرتب شونه کرده بود...بهم اشاره کرد که بریمـ.....
وقتی رفتیم بیرون تازه حیاط خونه رو دیدم...الته حیاط نه..باااغ...چقدر خوشگل بوودد....جون میداد بدوی داخلش...یا قایم موشک بازی کنی....
با صدای بوق دست از دید زدن برداشتم....ما یه ماشین بنز سیاه کنارم ایستاد...
چند تا ماشین داره این....عقب سوار شدم...ریموت رو زد و راه افتادیمـ...... #حقیقت_رویایی💖
لایک و نظر لطفا فراموش نشه😊
یه تلویزیون بزرگ هم تو هال بود...که جلوش روی مبل نشسته بود....
ولی انگار اصلا حواسش به تی وی نبود...
چای رو گزاشتم جلوش....تک سرفه ای کردم تا حواسش جمع بشه
-بفرمایید..
نگاهم کرد..بعد چایی رو برداشت و سر کشیدش...با تعجب نگاش کردم.....این چرا تلخ و داغ خوردش....این آدمه اصلا....وقتی دید من هنوز بالا سرشم...گفت:
-چی میخوای؟
-امم..ببخشید....کی میتونم برم پیش بابام...شما گفتید..
پرید وسط حرفم...
-میدونم....چی گفتم
بعد به ساعتش نگاه کرد...
-یه ساعت دیگه میبرمت....اماده باش..
به صفحه تلویزیون خیره شد...هوففف
رفتم تو آشپزخونه و برا خودم غذا کشیدم....
اووووممممم....عالی شده بود....باید خودم رو اماده میکردم....که چطور به بابا بگم....مطمئنم اگه بگم به خاطر شما بوده..میگه من حاضرم برم زندان ولی تو اینکارو نکنی...ههععی خدایااا خودت به دادم برس...من که نمیتونستم بزارم امیر علی و مامان بدون بابا باشن....
حالا من نقش مهمی رو ایفا نمیکردم....اما بابا...تکیه گاهمون بود...
بعد از شستن ظرفا رفتم تا اماده بشم...
ساعت حدود چهار و نیم بود...
رفتم پایین که دیدم اماده وایساده دم در...یه چهارخونه...ابی مشکی....با یه شلوار کتون مشکی پوشیده بود..موهاش هم مرتب شونه کرده بود...بهم اشاره کرد که بریمـ.....
وقتی رفتیم بیرون تازه حیاط خونه رو دیدم...الته حیاط نه..باااغ...چقدر خوشگل بوودد....جون میداد بدوی داخلش...یا قایم موشک بازی کنی....
با صدای بوق دست از دید زدن برداشتم....ما یه ماشین بنز سیاه کنارم ایستاد...
چند تا ماشین داره این....عقب سوار شدم...ریموت رو زد و راه افتادیمـ...... #حقیقت_رویایی💖
لایک و نظر لطفا فراموش نشه😊
۵۱.۸k
۰۱ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.