پارت ۳۴
#پارت_۳۴
رفتم سمت در....معلوم بود خیلی خستس....ولی من فقط منتظر یه چیز بودم...اونم اینکه ببرتم پیش بابام..
-سلام...خسته نباشید..
با صدام متوجه من شد...اول کمی با اخم نگام کرد بعد انگار که فهمید من چرا اینجام سرشو برام تکون داد...
ایششش....مغرور..
دیدم رفت سمت پله ها...
-اقا....غذا امادس..
-بکش...میام..
رفتم سمت اشپزخونه و غرغر کنان غذا رو کشیدم...مرتب گزاشتم سر میز..اومد داخل اشپزخونه...
نشست سر میز...
کل اشپز خونه شامل یه میز چوبی وسطش...دو لوستر اویزون...اپن که یه پرده کرکره ای داشت...در کل تمش چوبی بود...و منم دوسش داشتم...
-پس سالاد کوو.؟
-ببخشید..!!
-سالاد..من عادت دارم باید با غذام سالاد بخورم...
-ولی من نمیدونستم...
-با اخم نگاهم کرد...واای این چرا انقدر با اخم ترسناک میشه...البته جذاب هم میشه...
-اینبارو میبخشم...اما بار اخرت باشه..
-چشم..
شروع کرد به خوردن...وقت نشد غذا رو تست کنم...
چهرش چیز خاصی رو نشون نمیداد...بعد از خوردن غذاش بلند شد و بدون تشکر رفت بیرون...
زیر لب پچ زدم:
-حالا تشکر میکردی چیزی کم میشد؟
-دلیلی نمیبینم از خدمتکارم تشکر کنم....وظیفته...که....درست هم انجام ندادی..
با حرص نگاهش کردم...
-یه لیوان چای واسم بیار..
بیشعور....نکبت....اهه...
چایی ریختم براش...ایشاا...کوفتت بشه...
به هال نگاه کردم...پذیرایی جدا بود.... و هال هم جدا.. #حقیقت_رویایی🌙
لایک و نظر فراموش نشه😊
رفتم سمت در....معلوم بود خیلی خستس....ولی من فقط منتظر یه چیز بودم...اونم اینکه ببرتم پیش بابام..
-سلام...خسته نباشید..
با صدام متوجه من شد...اول کمی با اخم نگام کرد بعد انگار که فهمید من چرا اینجام سرشو برام تکون داد...
ایششش....مغرور..
دیدم رفت سمت پله ها...
-اقا....غذا امادس..
-بکش...میام..
رفتم سمت اشپزخونه و غرغر کنان غذا رو کشیدم...مرتب گزاشتم سر میز..اومد داخل اشپزخونه...
نشست سر میز...
کل اشپز خونه شامل یه میز چوبی وسطش...دو لوستر اویزون...اپن که یه پرده کرکره ای داشت...در کل تمش چوبی بود...و منم دوسش داشتم...
-پس سالاد کوو.؟
-ببخشید..!!
-سالاد..من عادت دارم باید با غذام سالاد بخورم...
-ولی من نمیدونستم...
-با اخم نگاهم کرد...واای این چرا انقدر با اخم ترسناک میشه...البته جذاب هم میشه...
-اینبارو میبخشم...اما بار اخرت باشه..
-چشم..
شروع کرد به خوردن...وقت نشد غذا رو تست کنم...
چهرش چیز خاصی رو نشون نمیداد...بعد از خوردن غذاش بلند شد و بدون تشکر رفت بیرون...
زیر لب پچ زدم:
-حالا تشکر میکردی چیزی کم میشد؟
-دلیلی نمیبینم از خدمتکارم تشکر کنم....وظیفته...که....درست هم انجام ندادی..
با حرص نگاهش کردم...
-یه لیوان چای واسم بیار..
بیشعور....نکبت....اهه...
چایی ریختم براش...ایشاا...کوفتت بشه...
به هال نگاه کردم...پذیرایی جدا بود.... و هال هم جدا.. #حقیقت_رویایی🌙
لایک و نظر فراموش نشه😊
۴۳.۴k
۳۰ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.