Part

#Part65
عصر:
#سهیل
دیگه نمیشد . نه !
دیگه واقعا واسه اینهمه سال بس بود.
اونم واسه من .
باید میدیدن . منِ واقعی و .
وارد عمارت یاشار شدم و به سرعت پیاده شدم.
اخم های روی صورتم واسه منه آروم برای نگهبانا تعجب آور بود .
بعد ورودم کتمو در آوردم و پرتش کردم .
- یاشاااار . بیا اینجا .
هلیا با عجله اومد پایین و آروم گفت :
- خوابه کاری داری به من بگو .
وارد اتاقش شدم و با تکون های شدید صداش زدم :
- هوییی ‌. پاشو . یاشار پاشو سگم نکن .
- چته مرتیکه خوابیم هاا
یقه اش و گرفتم و به دیوار کوبوندمش :
- هلیا گمشو بیرون .
- ول
- بیروننننن
- چته رم کردی ت
- یاشار اعصاب ندارم من !
نمیکشم بریدم !
بیا این بازی و تمومش کن ! میخوام چهره واقعی ایم و نشون بدم
- چی میگی تو ! مستی ؟ حواست نی هاا
چی بلغور میکنی .. نشون میدم دیگه چه صیغه ایه سهیل؟
دیدگاه ها (۲)

#Part66- امروز اون بچه کونی اومد . رید به اعصابم.ولی ما نباس...

از الان باید با این ورژن سهراب(یاشار ) خداحافظی کنید !* تو پ...

بعد از اینکه تقریبا به وسطای رمان بازی سرنوشت رسیدیم . یا رم...

#Part64 یا زنگ خوردن گوشیم جواب دادم .- مربا کاردیشیم . یسر ...

"شراب سرخ" Part: ¹⁰ویو جناجونگی: چته هیون....هیون؟ ...هیون د...

معشوقه دشمن P²²توی سرمای هوا،روی زمین خاکی سرد دراز کشیده بو...

تکپارتی چان درخواستی

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط