من خسته از دیوانگی بودم
من خسته از دیوانگی بودم
اندازه ی یک عمر طولانی
با قایقی کوچک سفر کردم
دریا ولی مواج و طوفانی
پایی برهنه داشتم اما
راهم به سمت خارها می رفت
وقتی غروب از پنجره سر خورد
خورشید در دیوارها می رفت
حتی نفس از سینه می نالید
رفتن به من حس جنون می داد
وقتی دلم را گرگ ها بردند
عاشق شدن هم بوی خون می داد
سینه سپر کردم برای عشق
خنجر به قلب من فرو کردند
من زندگی می ساختم اما
مردن برایم آرزو کردند
مردن به جرم دوستت دارم
مردن برای زندگی با عشق
احساس خوبی داشتم وقتی
از من گرفت این زندگی را عشق...
#مهرشاد_فروزان
@Mehrshadforouzan7
اندازه ی یک عمر طولانی
با قایقی کوچک سفر کردم
دریا ولی مواج و طوفانی
پایی برهنه داشتم اما
راهم به سمت خارها می رفت
وقتی غروب از پنجره سر خورد
خورشید در دیوارها می رفت
حتی نفس از سینه می نالید
رفتن به من حس جنون می داد
وقتی دلم را گرگ ها بردند
عاشق شدن هم بوی خون می داد
سینه سپر کردم برای عشق
خنجر به قلب من فرو کردند
من زندگی می ساختم اما
مردن برایم آرزو کردند
مردن به جرم دوستت دارم
مردن برای زندگی با عشق
احساس خوبی داشتم وقتی
از من گرفت این زندگی را عشق...
#مهرشاد_فروزان
@Mehrshadforouzan7
۵.۵k
۰۵ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.