گفتم که لبی تازه کنم از لب قندت
گفتم که لبی تازه کنم از لب قندت
یکباره دلم جست بر آن موی کمندت
در سینه کش قد تو از پا ننشستم
ای حسرت البرز در اندام بلندت
دیوانه تر از آنچه که بودید من هستم
صدپاره تر از آنچه که دیدید گسستم
باشیوه ی چشمان تو در جنگ و گریزم
در حسرت دیدار تو از پا ننشستم
امروز خزان است و دلم فکر بهار است
آن چیز که در سینه ی ما نیست قرار است
دریاب مرا ای نفست باد سحرگاه
آه دل ما بر نفس درد سوار است
بگذار غزل تازه شود در نفس تو
مرغیم و اسیریم چنین در قفس تو
دریای منی ای نفست آیه ی روشن
ماییم در این بحر، کف و خار و خس تو..
💜
یکباره دلم جست بر آن موی کمندت
در سینه کش قد تو از پا ننشستم
ای حسرت البرز در اندام بلندت
دیوانه تر از آنچه که بودید من هستم
صدپاره تر از آنچه که دیدید گسستم
باشیوه ی چشمان تو در جنگ و گریزم
در حسرت دیدار تو از پا ننشستم
امروز خزان است و دلم فکر بهار است
آن چیز که در سینه ی ما نیست قرار است
دریاب مرا ای نفست باد سحرگاه
آه دل ما بر نفس درد سوار است
بگذار غزل تازه شود در نفس تو
مرغیم و اسیریم چنین در قفس تو
دریای منی ای نفست آیه ی روشن
ماییم در این بحر، کف و خار و خس تو..
💜
۱.۶k
۳۱ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.