part49
part49
تارا- توااقم نشسته بودم
زنگ در خورد
نفس عمیقی کشیدم تاجرش ندم
دوباره عطر زدم بایه لبخند کاملا مصنوعی رفتم
تمامان درباز کرد منم کنارش نستم
سهیل و مامانش و خواهرش
ازاسانسور اومدن بیرون
مامان سهیل -سلام
رویا-سلام خوش امدین
مامان سهیل-سلام عروس قشنگم
تارا-سلام هنوز که جواب مثبت ندادم
مامان سهیل- میدی حالا
خواهرش-سلام
تاراورویا-سلام
سهیل-سلام
رویا-سلام
سهیل-دست گل و دادم بهش
امیدوارم درست حدس زده بودم
تارا-دست گل رز ابی بود
با شاخ و برگای سبز
من عاشق رز ابی و بنفش بودم
عین همین دستگل و یبار علی برای تولدم خریده بود
خودم کنترل کردم تابغضم نترکه
تقریبا درسته
سهیل-پس ازازمون اول خوب ردشدم؟
تارا-بی تفاوت گفتم
بفرمایید بشینید
همشون نشست بد ازسلام احوال پرسی فهمیدم اسم مامان فاطمه بود واسم خواهرش سحر
باهیچ کدوم حال نمیکردم
رفتم چای بیارم
دلم میخواست ترکیب قرصای کشنده رو بریزم توچای سهیل
چایی و ریختم بردم
بد شیرنی هارو پخش کردم
یکم حرف زدن و ازخودشون گفتن
بابا ومامانم همین طور
فاطمه-خوب بهتره این دوتا جونم برن حرفاشون و بزنن باهم
رویا-منم مووافقم
تاراجون برید تواتاقت
تارا-چشم
ازجام پاشدم سهیلم پشت سرم اومد رفتم سم اتاق دروبازکردم
یه گوشه اتاقم دوتامبل گذاشته بودم نشستم و رو یکشون اونم نشست رواونیکی
رویا-بفرماید ازخودتون پذیرایی کنید
تارا-سکوت سنگینی تو اتاق حم فرما بود که سهیل شکندتش
سهیل-نمیخوای چیزی بگی
تارا-حرف که زیاده
سهیل-خوب میشنوم
تارا-ازدواج کردن کاراسونی نیست
باید طرف وخوب بشناسی
من شمارو خییلی وقت نیست میشناسم پسازام انتطار شنیدن جواب و الان نداشته باش
ویه شرط مهمی دارم یعنی دوتا
اولیش این که شغلمون هیچ ربطی به زندگیمون نداره
درضمن من رفیقای زیادی دارم دختر پسر
وقت گذروندو باهاشونم حالم وخخوب میکنه
دوست ندارم ازم سوال پیچ کنی که باکی بود چرا کجا اینا
سهیل-قبوله پسجوابت و
تارا-من فعلا بات بیشتر اشناشم هم من هم خانواده هامون..
#زخم_بازمن#علی_یاسینی#رمان
تارا- توااقم نشسته بودم
زنگ در خورد
نفس عمیقی کشیدم تاجرش ندم
دوباره عطر زدم بایه لبخند کاملا مصنوعی رفتم
تمامان درباز کرد منم کنارش نستم
سهیل و مامانش و خواهرش
ازاسانسور اومدن بیرون
مامان سهیل -سلام
رویا-سلام خوش امدین
مامان سهیل-سلام عروس قشنگم
تارا-سلام هنوز که جواب مثبت ندادم
مامان سهیل- میدی حالا
خواهرش-سلام
تاراورویا-سلام
سهیل-سلام
رویا-سلام
سهیل-دست گل و دادم بهش
امیدوارم درست حدس زده بودم
تارا-دست گل رز ابی بود
با شاخ و برگای سبز
من عاشق رز ابی و بنفش بودم
عین همین دستگل و یبار علی برای تولدم خریده بود
خودم کنترل کردم تابغضم نترکه
تقریبا درسته
سهیل-پس ازازمون اول خوب ردشدم؟
تارا-بی تفاوت گفتم
بفرمایید بشینید
همشون نشست بد ازسلام احوال پرسی فهمیدم اسم مامان فاطمه بود واسم خواهرش سحر
باهیچ کدوم حال نمیکردم
رفتم چای بیارم
دلم میخواست ترکیب قرصای کشنده رو بریزم توچای سهیل
چایی و ریختم بردم
بد شیرنی هارو پخش کردم
یکم حرف زدن و ازخودشون گفتن
بابا ومامانم همین طور
فاطمه-خوب بهتره این دوتا جونم برن حرفاشون و بزنن باهم
رویا-منم مووافقم
تاراجون برید تواتاقت
تارا-چشم
ازجام پاشدم سهیلم پشت سرم اومد رفتم سم اتاق دروبازکردم
یه گوشه اتاقم دوتامبل گذاشته بودم نشستم و رو یکشون اونم نشست رواونیکی
رویا-بفرماید ازخودتون پذیرایی کنید
تارا-سکوت سنگینی تو اتاق حم فرما بود که سهیل شکندتش
سهیل-نمیخوای چیزی بگی
تارا-حرف که زیاده
سهیل-خوب میشنوم
تارا-ازدواج کردن کاراسونی نیست
باید طرف وخوب بشناسی
من شمارو خییلی وقت نیست میشناسم پسازام انتطار شنیدن جواب و الان نداشته باش
ویه شرط مهمی دارم یعنی دوتا
اولیش این که شغلمون هیچ ربطی به زندگیمون نداره
درضمن من رفیقای زیادی دارم دختر پسر
وقت گذروندو باهاشونم حالم وخخوب میکنه
دوست ندارم ازم سوال پیچ کنی که باکی بود چرا کجا اینا
سهیل-قبوله پسجوابت و
تارا-من فعلا بات بیشتر اشناشم هم من هم خانواده هامون..
#زخم_بازمن#علی_یاسینی#رمان
۳.۳k
۲۶ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.