مریم
#مریم
بعد چند دقیقه داداشم جلو یه کافه ایستاد...
با قیافه علامت سوال نگاش کردمکه انگار چشامو خوند که با تک خنده گفت:انتظار که نداری منو از این پاساژ به اون پاساژ با شکم خالی بکشونی چشم غره ای بهش رفتم:تو قراره منو از این پاساژ به اون ماساژ بکشونی بعد منت سر من میزاری داداشم با همون لحنش ادامه داد:عزیز من ۱۹ سال بزرگت کردم اگه نشناسمت که باید برم خودمو بکشم تا یه تیکه پارچه میبینی باید ده رنگشو بخری من صدبار باهات رفتم خرید اون صد بار هم همش با پاکت های خرید تو بیرون اومدیم
حرفاش به حدی قانع کننده بود که جوابی نداشتم تنها کاری که میتونستم بکنم که واسش ادا دربیارم اونمکم نیورد و شردع کرد به ادا دروردن برا من تقریبا نیم ساعت داشتیم تو سر و کله هم میزدیم که یه پیام به گوشیش اومد بازش کرد که زد رو پیشونیش قیافه جدی به خودش گفت خب دیرمون شد بیا بریم دیگه
سری به علامت باشه تکون دادم و پساده شدم اونم بعد دو دقیقه پیاده شد یااااع(تیکه کلامنویسنده)این همون امیر دو دقیقه پیش بود ؟!موهاش زده بالا و یه تارشو یه وری رو صورتش ریخته دوتا دکمه اول پیراهنشو باز کرد و عینکشو گزاشته بود بالا سرش و یه گردنبند حرف A گردنش بود
با دهن و چشای گرد بهش گفتم:چط..چطور اینج..ور شدی
خندید و یه چشمک دختر کشی بهم زد و رفت سمت در کافه منم سر از پا درازتر بدنبالش رفتم
وارد کافه شدم همه جا تاریک بود یه مشت به باز محمد زدم:بفرنا اقای شکم خالی تعطیله بیا بریم که فردا امتحان دارم تا حرفم تموم شد یهو چراغا روشن شد صدای دست و جیغ و سوت اومد با دهن باز داشتم به کافه و نرگس و فاطمه و لمیا نگاه میکردم با بهت به نرگس نگاه کردمکه دستاشو به نشونه تسلیم بالا برد و به فاطمه و لمیا اشاره کرد:بقران مجید به مسجد سر کوچه قسم هرچی میگذره از زیر سر اون دوتاست نگاهی به نمای کافه انداختم و پقی زدم زیر خنده بین خنده بریدده بریده گفتم:اخه عزیزای من میخواین تولد بگیرین عین ادم بگیرین این دیگه چه تمیه همینجوری داشتم از خنده میز و صندلی های کافه رو گاز میگرفتم(مثال بود جدی نگیرین)
فاطمه منو پشت یه میز کشوند رو صندلی نشستم نگاخی به کیک انداختم هم حرصم گرفت هم خنده اخه کیک شبیه استیکر💩 اینم میشه بهشون گفت رفیق کل تم هایی که کافه رو باهاش تزئین کرده بودن وز استیکر💩 بود نرگس و لمیا و فاطی هم یه تیشرت سیاه کا روش استیکر💩 بود با شلوار سیاه پوشیده بودن با حرص نگاشون کردم که نرگس یا خنده اوند بغلم کرد:تولدت مبارک ابجی به تبعید از خودش بغلش کردم:مرسی نفسم ولی وقتس خواست ازم جدا شه یه ویشگون از پهلوش گرفتم...
ادامه دارم😊💙
بعد چند دقیقه داداشم جلو یه کافه ایستاد...
با قیافه علامت سوال نگاش کردمکه انگار چشامو خوند که با تک خنده گفت:انتظار که نداری منو از این پاساژ به اون پاساژ با شکم خالی بکشونی چشم غره ای بهش رفتم:تو قراره منو از این پاساژ به اون ماساژ بکشونی بعد منت سر من میزاری داداشم با همون لحنش ادامه داد:عزیز من ۱۹ سال بزرگت کردم اگه نشناسمت که باید برم خودمو بکشم تا یه تیکه پارچه میبینی باید ده رنگشو بخری من صدبار باهات رفتم خرید اون صد بار هم همش با پاکت های خرید تو بیرون اومدیم
حرفاش به حدی قانع کننده بود که جوابی نداشتم تنها کاری که میتونستم بکنم که واسش ادا دربیارم اونمکم نیورد و شردع کرد به ادا دروردن برا من تقریبا نیم ساعت داشتیم تو سر و کله هم میزدیم که یه پیام به گوشیش اومد بازش کرد که زد رو پیشونیش قیافه جدی به خودش گفت خب دیرمون شد بیا بریم دیگه
سری به علامت باشه تکون دادم و پساده شدم اونم بعد دو دقیقه پیاده شد یااااع(تیکه کلامنویسنده)این همون امیر دو دقیقه پیش بود ؟!موهاش زده بالا و یه تارشو یه وری رو صورتش ریخته دوتا دکمه اول پیراهنشو باز کرد و عینکشو گزاشته بود بالا سرش و یه گردنبند حرف A گردنش بود
با دهن و چشای گرد بهش گفتم:چط..چطور اینج..ور شدی
خندید و یه چشمک دختر کشی بهم زد و رفت سمت در کافه منم سر از پا درازتر بدنبالش رفتم
وارد کافه شدم همه جا تاریک بود یه مشت به باز محمد زدم:بفرنا اقای شکم خالی تعطیله بیا بریم که فردا امتحان دارم تا حرفم تموم شد یهو چراغا روشن شد صدای دست و جیغ و سوت اومد با دهن باز داشتم به کافه و نرگس و فاطمه و لمیا نگاه میکردم با بهت به نرگس نگاه کردمکه دستاشو به نشونه تسلیم بالا برد و به فاطمه و لمیا اشاره کرد:بقران مجید به مسجد سر کوچه قسم هرچی میگذره از زیر سر اون دوتاست نگاهی به نمای کافه انداختم و پقی زدم زیر خنده بین خنده بریدده بریده گفتم:اخه عزیزای من میخواین تولد بگیرین عین ادم بگیرین این دیگه چه تمیه همینجوری داشتم از خنده میز و صندلی های کافه رو گاز میگرفتم(مثال بود جدی نگیرین)
فاطمه منو پشت یه میز کشوند رو صندلی نشستم نگاخی به کیک انداختم هم حرصم گرفت هم خنده اخه کیک شبیه استیکر💩 اینم میشه بهشون گفت رفیق کل تم هایی که کافه رو باهاش تزئین کرده بودن وز استیکر💩 بود نرگس و لمیا و فاطی هم یه تیشرت سیاه کا روش استیکر💩 بود با شلوار سیاه پوشیده بودن با حرص نگاشون کردم که نرگس یا خنده اوند بغلم کرد:تولدت مبارک ابجی به تبعید از خودش بغلش کردم:مرسی نفسم ولی وقتس خواست ازم جدا شه یه ویشگون از پهلوش گرفتم...
ادامه دارم😊💙
۵.۲k
۰۳ اردیبهشت ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.