چند دقیقه سکوت افتاد بینشون فقط صدای تیکتاک ساعت و نف
چند دقیقه، سکوت افتاد بینشون. فقط صدای تیکتاک ساعت و نفسهای سنگین مینجی که حالا آرومتر شده بود. جین هنوز همونطور نشسته بود، بدون اینکه حرفی بزنه یا حرکتی بکنه.
مینجی سرش رو پایین انداخت، اشکاش یکییکی روی لباسش میریخت.
ـ "من نمیخوام مانع رویاهای تو باشم جین... ولی این ترس، دیگه مثل یه سایهست پشت سرم. از لحظهای که چشم باز میکنم تا وقتی میخوابم."
جین آروم بلند شد، رفت سمت آشپزخونه، یه لیوان آب آورد، گذاشت جلوی مینجی. نشست روبهروش و گفت:
ـ "تو رویاهای منی. بدون تو، هیچکدوم از چیزایی که میخوام، دیگه مهم نیست."
مینجی زیر لب گفت:
ـ "ولی دلت بچه میخواد."
جین سرش رو تکون داد. لبخندی نصفه روی لبش نشست، غمگین و واقعی.
ـ "آره... شاید. ولی بیشتر از اون، دلم میخواد هر روز وقتی چشمامو باز میکنم، تو رو کنارم ببینم. اگه قرار باشه بچهای بیاد و تو رو ازم بگیره... نمیخوامش."
مینجی سرش رو بلند کرد، تو چشماش یه جور خستگی بود. خستگی از جنگیدن با خودش، با بدنش، با توقع بقیه.
ـ "تو زیادی خوبی، جین."
جین لبخند زد. این بار واقعیتر.
ـ "نه، من فقط زیادی دوستت دارم."
مینجی دستشو گرفت. یه لحظه لرزید، بعد محکمتر گرفت.
ـ "بیا هیچ قولی به هیچکس ندیم. نه به بچه، نه به نبودش. فقط قول بدیم که تا وقتی کنار همیم، هیچچیزی بینمون نباشه جز صداقت."
جین سری تکون داد.
ـ "قول میدم."
و تو همون شب، بدون اینکه تصمیم بزرگی بگیرن، بدون اینکه چیزی رو عوض کنن، فقط با گرفتن دست هم، یه قدم جلو رفتن... به سمت آرامشی که خودش مثل یه بچهی تازهمتولدشده، نیاز به مراقبت داشت.
مینجی سرش رو پایین انداخت، اشکاش یکییکی روی لباسش میریخت.
ـ "من نمیخوام مانع رویاهای تو باشم جین... ولی این ترس، دیگه مثل یه سایهست پشت سرم. از لحظهای که چشم باز میکنم تا وقتی میخوابم."
جین آروم بلند شد، رفت سمت آشپزخونه، یه لیوان آب آورد، گذاشت جلوی مینجی. نشست روبهروش و گفت:
ـ "تو رویاهای منی. بدون تو، هیچکدوم از چیزایی که میخوام، دیگه مهم نیست."
مینجی زیر لب گفت:
ـ "ولی دلت بچه میخواد."
جین سرش رو تکون داد. لبخندی نصفه روی لبش نشست، غمگین و واقعی.
ـ "آره... شاید. ولی بیشتر از اون، دلم میخواد هر روز وقتی چشمامو باز میکنم، تو رو کنارم ببینم. اگه قرار باشه بچهای بیاد و تو رو ازم بگیره... نمیخوامش."
مینجی سرش رو بلند کرد، تو چشماش یه جور خستگی بود. خستگی از جنگیدن با خودش، با بدنش، با توقع بقیه.
ـ "تو زیادی خوبی، جین."
جین لبخند زد. این بار واقعیتر.
ـ "نه، من فقط زیادی دوستت دارم."
مینجی دستشو گرفت. یه لحظه لرزید، بعد محکمتر گرفت.
ـ "بیا هیچ قولی به هیچکس ندیم. نه به بچه، نه به نبودش. فقط قول بدیم که تا وقتی کنار همیم، هیچچیزی بینمون نباشه جز صداقت."
جین سری تکون داد.
ـ "قول میدم."
و تو همون شب، بدون اینکه تصمیم بزرگی بگیرن، بدون اینکه چیزی رو عوض کنن، فقط با گرفتن دست هم، یه قدم جلو رفتن... به سمت آرامشی که خودش مثل یه بچهی تازهمتولدشده، نیاز به مراقبت داشت.
- ۳.۰k
- ۲۶ اردیبهشت ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط