فیک ضربان قلبم پارت ۳
فیک ضربان قلبم پارت ۳
عکس لباس و گذاشتم
آت :یعنی چی میخواست بگه (در ذهن)
ویو آت
با تهیونگ وارد عمارت شدیم
خیلی جای قشنگی بود
دیدم یه مرد روی صندلی نشسته بود
فهمیدم اون رئیس تهیونگ بود
(علامت رئیس ته ته∆)
∆بیاین بشینید .
تهیونگ:رئیس دختر سوهو رو آوردم
∆پس این دختر سوهو عه
آت :بله خودمم
∆ات ما میخوایم راجب پدرت باهم حرف بزنیم
آت:بابام مگه چیکار کرده
∆دخترم تا حالا راجب کارش باهات صحبت کرده؟
آت :آ....آره فقط راجب اخراج شد نش حرف زد دیگه چیزی نگفت
تهیونگ :بابات یه قاتله
آت: عوضی راجب بابام درست صحبت کن (ببخشید)
تهیونگ: اون مادر من رو کشت .با بقض.
آت :چ ......چی؟
ب...بابام؟
تهیونگ:آره پدرت
پرش زمان به یک ساعت بعد
ویو آت
من نمیدونستم پدرم مادر تهیونگ رو کشته
دیدم تهیونگ رو کاناپه نشسته داره گریه میکنه
رفتم پیشش
گفت:تو شک موندی آره
آت:آره
دیدم تهیونگ خودشو تو بغلم جاکرده
قلبم داشت تند تند میزد
که خوابم برد
ویو آت
از صبح که پاشدم دیدم تهیونگ داره صبحانه درست میکنه(آجوما رفت ه بود خرید
تهیونگ :بیا بشین میخوایم بریم بیرون
پرش زمان به یک ساعت بعد
ویو آت
دوش ۵مینی گرفتم
رفتم حاضر شدم
میزارم لباس رو
ویو تهیونگ
دیدم آت عین فرشته ها شده بود
خیلی خوشگل شده بود
که یکدفعه چنار رفت رو لبش آب دهنم رو قورت دادم
خلاصه رفتن بیرون
ویو تهیونگ
آت رو بردم بستنی فروشی
یه بستنی با طعم توتفرنگی
براش گرفتم
آت:خودت چی
ته ته : من نمی خورم
ویو آت
یواشکی رفتم براش
شیر موز گرفتم
دادم بهش خیلی خوشحال شد
ته ته:نیازی به زحمت نبود بیبی
آت :میشه منو بیبی صدا نکنی
ویو ته ته
من و آت بستی سو شیر موز رو خوردیم
بعد رفتیم ساحل ساحل هیشکی نبود جز ما دوتا
ویو آت
داشتم غروب آفتاب رو تماشا میکردم که
دیدم تهیونگ داره بهم زل میزنه
یقه ی لباسش رو گرفتم
نزدیک صورتم کردم
لبم رو گذاشتم رو لبش
اونم همراهی میکرد
موزهی خون رو در دهنم هی میکردم
عکس لباس و گذاشتم
آت :یعنی چی میخواست بگه (در ذهن)
ویو آت
با تهیونگ وارد عمارت شدیم
خیلی جای قشنگی بود
دیدم یه مرد روی صندلی نشسته بود
فهمیدم اون رئیس تهیونگ بود
(علامت رئیس ته ته∆)
∆بیاین بشینید .
تهیونگ:رئیس دختر سوهو رو آوردم
∆پس این دختر سوهو عه
آت :بله خودمم
∆ات ما میخوایم راجب پدرت باهم حرف بزنیم
آت:بابام مگه چیکار کرده
∆دخترم تا حالا راجب کارش باهات صحبت کرده؟
آت :آ....آره فقط راجب اخراج شد نش حرف زد دیگه چیزی نگفت
تهیونگ :بابات یه قاتله
آت: عوضی راجب بابام درست صحبت کن (ببخشید)
تهیونگ: اون مادر من رو کشت .با بقض.
آت :چ ......چی؟
ب...بابام؟
تهیونگ:آره پدرت
پرش زمان به یک ساعت بعد
ویو آت
من نمیدونستم پدرم مادر تهیونگ رو کشته
دیدم تهیونگ رو کاناپه نشسته داره گریه میکنه
رفتم پیشش
گفت:تو شک موندی آره
آت:آره
دیدم تهیونگ خودشو تو بغلم جاکرده
قلبم داشت تند تند میزد
که خوابم برد
ویو آت
از صبح که پاشدم دیدم تهیونگ داره صبحانه درست میکنه(آجوما رفت ه بود خرید
تهیونگ :بیا بشین میخوایم بریم بیرون
پرش زمان به یک ساعت بعد
ویو آت
دوش ۵مینی گرفتم
رفتم حاضر شدم
میزارم لباس رو
ویو تهیونگ
دیدم آت عین فرشته ها شده بود
خیلی خوشگل شده بود
که یکدفعه چنار رفت رو لبش آب دهنم رو قورت دادم
خلاصه رفتن بیرون
ویو تهیونگ
آت رو بردم بستنی فروشی
یه بستنی با طعم توتفرنگی
براش گرفتم
آت:خودت چی
ته ته : من نمی خورم
ویو آت
یواشکی رفتم براش
شیر موز گرفتم
دادم بهش خیلی خوشحال شد
ته ته:نیازی به زحمت نبود بیبی
آت :میشه منو بیبی صدا نکنی
ویو ته ته
من و آت بستی سو شیر موز رو خوردیم
بعد رفتیم ساحل ساحل هیشکی نبود جز ما دوتا
ویو آت
داشتم غروب آفتاب رو تماشا میکردم که
دیدم تهیونگ داره بهم زل میزنه
یقه ی لباسش رو گرفتم
نزدیک صورتم کردم
لبم رو گذاشتم رو لبش
اونم همراهی میکرد
موزهی خون رو در دهنم هی میکردم
۳.۰k
۰۶ شهریور ۱۴۰۳