آخرین باری که می رفت جبهه بدرقه اش کردم

آخــــــرین باری که می رفت جــــــبهه بدرقه اش کردم
وقت رفتن خواستم صــــورتش را ببوسم ، که یکی صداش کرد ســـــرش رو برگردوند سمت صدا ، نا خود آگاه به جای صورتش ، پشت گـــــردنش رو بوسیدم
پیکرش رو که آوردند رفتم بالای سرش ..
دیدم تـــــرکش خورده به گردنش
درست همون جایی که بوســــــیده بودم ..
مادرش تعریف میکرد ..
شهید مصطفی پیش قدم
دیدگاه ها (۱)

صبح ها وقتے برای نـــماز بلند مےشد سر و صـــدا نمےکرد. وقتےک...

وقتی هدایاےمردمے را باز مےکردیم ،در میان انبوه کمپوت ها چشمم...

آمده بود مرخـــــصے. داشتیم درباره ی منطقه حــرف مےزدیم. لاب...

چند روز بعد از عملــــیات یکے را دیدم کاغذ و خودکار گرفتہ بو...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط