خواستم تا ته این قصه بمانم که نشد

خواستم تا ته این قصه بمانم که نشد
غزلی از ته دل با تو بخوانم که نشد

خواستم حادثه باشم، که بیفتم به دلت
لذت عشق به خونت بدوانم که نشد

خواستم اشک مرا پاک کنی در بغلت
تن در آغوش غریبت برهانم که نشد

خواستم دست تو بر شانه ی من تکیه کند
و تو را مال دل خویش بدانم که نشد

خواستن نیست توانستن و من از ته دل
خواستم آتش عشقی بنشانم که نشد......


دیدگاه ها (۳)

نبودنت یک طرف...خاطره هایت طرفی دیگر...من این وسط ماندم تنها...

عاقبت دلبر مرا گریاند و رفت بی وفایی را به من فهماند و رفت د...

میروم از سر راهت گله ای نیست که نیستگرچه سخت است ولی مساله ا...

ﺧــﺴﺘــﮧ ﺍﻣـ …ﺍﺯ ﺻﺒﻮﺭﮮ ﺧــﺴﺘـــﮧ ﺍﻡ …ﺍﺯ ﻓــَﺮﯾــــﺎﺩﻫﺎﯾﮯ ﮐﻪ ...

#غمنامه‌ای‌برای‌طُ...گاهی شعر میخوانم ولی چه سود در خاطرم نم...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط