دختر بابا ندیده
دخترِ بابا ندیده...
هی نگاه کرد به وسیلههای نوزادی که قرار بود چند روز دیگر به دنیا بیاید. پستانک، لباسهای سایز صفر صورتی، بالشتِ نرمی که مادرش دوخته بود، ساک نوزاد تکمیل شد.
مانده بود خیال خودش.
برای آرام شدن دلشورهها، تسبیح فیروزهای که از مشهد خریده بود را برداشت. دست به کمر دورِ خانه چرخید و صلوات فرستاد.
میان همین ذکرها بود که با صدای انفجار، شیشههای خانهاش لرزید. نفسش بند آمده بود. صدای انفجار نزدیکتر شد. ترسش از آوار شدن خانهاش به دست اسرائیل نبود. شیشهها ریختند کف زمین. دود و خاک از جای خالی پنجرهها رسید به هال.
تلفن را برداشت: «تماس با مشترک مورد نظر امکان پذیر نمیباشد.»
بچهی توی شکمش محکم لگد زد. دختر برای تولد دست جُنباند. شب توی بیمارستان، لباسهای صورتی را تنِ نوزاد کردند ولی تلفن مشترک مورد نظر همچنان در دسترس نبود.
نوزاد حالا، دختر پاسدار شهید رمضانعلی چوبداری است...
✍رقیه پورحنیفه
هی نگاه کرد به وسیلههای نوزادی که قرار بود چند روز دیگر به دنیا بیاید. پستانک، لباسهای سایز صفر صورتی، بالشتِ نرمی که مادرش دوخته بود، ساک نوزاد تکمیل شد.
مانده بود خیال خودش.
برای آرام شدن دلشورهها، تسبیح فیروزهای که از مشهد خریده بود را برداشت. دست به کمر دورِ خانه چرخید و صلوات فرستاد.
میان همین ذکرها بود که با صدای انفجار، شیشههای خانهاش لرزید. نفسش بند آمده بود. صدای انفجار نزدیکتر شد. ترسش از آوار شدن خانهاش به دست اسرائیل نبود. شیشهها ریختند کف زمین. دود و خاک از جای خالی پنجرهها رسید به هال.
تلفن را برداشت: «تماس با مشترک مورد نظر امکان پذیر نمیباشد.»
بچهی توی شکمش محکم لگد زد. دختر برای تولد دست جُنباند. شب توی بیمارستان، لباسهای صورتی را تنِ نوزاد کردند ولی تلفن مشترک مورد نظر همچنان در دسترس نبود.
نوزاد حالا، دختر پاسدار شهید رمضانعلی چوبداری است...
✍رقیه پورحنیفه
- ۳۲۶
- ۲۰ تیر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط