پاهایم نرفته خسته اند دستهایم زخستگی هردوبسته ...

پاهایم نرفته خسته اند دستهایم زخستگی هردوبسته اند

این چه رسمیست از زمانه نمیدانم دل شکسته ام زجور زمانه شکسته ام

هم زمان خوشی دلم میلرزد که بسی ناخوشی به پی آید

هم خیال واهمی دارم بعد غم ٬ غم دگر آید

خنده ها تلخ ٫ تلخی از دل نیست

ترس اززمانه است که تلخ میکند لبخند

ترسم از خنده ی دروغین هم ٫ که دروغین تلخ کند این گل خند

یارب ای تو بهترین یارم / من زتنهایی گریزانم

بی غم اندکی گل لبخند / تو بپاش بردلم بخندانم

خنده ی غمین نمی خواهم / غم پی غمی نمی خواهم

من توراخواهم و تورا جویم / زندگی به اندکی نمی خواهم

آری ای دل تویی مشکل / که سبب شدی غم مارا

تواگر پی خدا بودی / مر چرا به مشکلی حالا

می روم به پای خسته ی خود

میکشم به دست بسته ی خود

هرچه گوید این زمانه پست

من بگویم از توست هرچه قسمت توست
دیدگاه ها (۱)

همه ی دلتنگیها از دل نهادگی براین عالم استچه دنیای غریبی ......

امیدوارم نور ستارگانآسمان شب تان را روشن کند و خداوند آرامشی...

همیشه قصه ی تکرار آن دوران شیرین است ویاد خوب روزهای...

شب من پنجره ای بی فرداروز من قصه ی تنهایی مامانده بر خاک و ا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط