دختر خوانده ی هیولا پارت ۲
•••دختر خوانده ی هیولا•••
•••پارت دو•••
"الیزابت"
با صدای پدرم بیدار شدم: الیزا..؟ الیزا..؟ بیدار شو دخترم.
چشمامو باز کردم و با چهره ی نگران پدرم مواجه شدم: چی شده بابا؟
پدرم- باید بریم.. زود باش.
- چی؟ کجا؟
یه کیف از وسایلم داد دستم: توی خطریم.. هرچه سریع تر باید بریم.. از در مخفی اتاقت.
- باشه..
بغلم کرد و منم کیفم رو سفت توی دستای کوچیکم نگه داشتم.
از خونه بیرون اومدیم. توی کوچه ی کنار ساختمون وایساده بودیم. بابا شروع کرد به طرف مخالف خونه دویدن. جلوی در خونه دوتا ماشین مشکی بزرگ پارک بود. تا حالا بابا رو انقدر ترسیده ندیده بودم. سفت بغلم کرده بود. نکنه دیگه بابامو نبینم یا بمیرم..؟
نزدیک بیست دقیقه ای میشد که توی خیابون های ساکت شهر درحال دویدن بود. به پشت سرمون نگاه کردم.
- ب... ب... بابا..
صدای اومدن یه موتور با سرعت زیاد میومد.
سریع پیچیدیم توی یه کوچه. قبل از رسیدن موتور.
بابا منو گذاشت زمین و گفت: من چند نفرو میشناسم که میتونی بری پیششون.
بعد یه کاغذ داد دستم.
پدرم- حواست باشه.. یه کلمه ام حرف نزن باشه...؟
دست کشید روی موهام. گریه ام گرفت: کجا میری بابا؟ منو تنها نزار..
پدرم- عزیزم... این آدرس.. تورو میبره پیش کسایی که میتونن مراقبت باشن.. این نامه رو هم بهشون بده. بهشون بگو از طرف من اومدی و دخترمی...
با بغض گفتم: باشه..
محکم بغلش کردم. میدونستم اخرین بغل پدر دختریمون بود. چهره اش پر از نا امیدی بود. بلند شد. بهم دست تکون داد و سریع رفت...
•••پارت دو•••
"الیزابت"
با صدای پدرم بیدار شدم: الیزا..؟ الیزا..؟ بیدار شو دخترم.
چشمامو باز کردم و با چهره ی نگران پدرم مواجه شدم: چی شده بابا؟
پدرم- باید بریم.. زود باش.
- چی؟ کجا؟
یه کیف از وسایلم داد دستم: توی خطریم.. هرچه سریع تر باید بریم.. از در مخفی اتاقت.
- باشه..
بغلم کرد و منم کیفم رو سفت توی دستای کوچیکم نگه داشتم.
از خونه بیرون اومدیم. توی کوچه ی کنار ساختمون وایساده بودیم. بابا شروع کرد به طرف مخالف خونه دویدن. جلوی در خونه دوتا ماشین مشکی بزرگ پارک بود. تا حالا بابا رو انقدر ترسیده ندیده بودم. سفت بغلم کرده بود. نکنه دیگه بابامو نبینم یا بمیرم..؟
نزدیک بیست دقیقه ای میشد که توی خیابون های ساکت شهر درحال دویدن بود. به پشت سرمون نگاه کردم.
- ب... ب... بابا..
صدای اومدن یه موتور با سرعت زیاد میومد.
سریع پیچیدیم توی یه کوچه. قبل از رسیدن موتور.
بابا منو گذاشت زمین و گفت: من چند نفرو میشناسم که میتونی بری پیششون.
بعد یه کاغذ داد دستم.
پدرم- حواست باشه.. یه کلمه ام حرف نزن باشه...؟
دست کشید روی موهام. گریه ام گرفت: کجا میری بابا؟ منو تنها نزار..
پدرم- عزیزم... این آدرس.. تورو میبره پیش کسایی که میتونن مراقبت باشن.. این نامه رو هم بهشون بده. بهشون بگو از طرف من اومدی و دخترمی...
با بغض گفتم: باشه..
محکم بغلش کردم. میدونستم اخرین بغل پدر دختریمون بود. چهره اش پر از نا امیدی بود. بلند شد. بهم دست تکون داد و سریع رفت...
۳.۹k
۰۶ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.