میکشی دست بکشتا نگرانت هستم
میکشی دست !بکش،تا نگرانت هستم
نشود فاش که من ، راز نهانت هستم
همه جا باز خیالات برم میدارد
یاد آن خنده ی شیرین دهانت هستم
گفتی بودی که برو رفته ام اما،هیهات
نامه دادند به من،ورد زبانت هستم
وای من گیر توام،گر تو مرادم بدهی
ولی انگار که من آفت جانت هستم
هر چه از مهر نوشتم شب یلدا دیدی
فصل ها رفته و درگیر خزانت هستم
تو چه بی رحم شدی، بر احدی آگه نیست
من در این شعر ببین، آه فغانت هستم
تومرا بر سر بازار چو یوسف بفروش
برده ی چشم تو ام،بار گرانت هستم...
نشود فاش که من ، راز نهانت هستم
همه جا باز خیالات برم میدارد
یاد آن خنده ی شیرین دهانت هستم
گفتی بودی که برو رفته ام اما،هیهات
نامه دادند به من،ورد زبانت هستم
وای من گیر توام،گر تو مرادم بدهی
ولی انگار که من آفت جانت هستم
هر چه از مهر نوشتم شب یلدا دیدی
فصل ها رفته و درگیر خزانت هستم
تو چه بی رحم شدی، بر احدی آگه نیست
من در این شعر ببین، آه فغانت هستم
تومرا بر سر بازار چو یوسف بفروش
برده ی چشم تو ام،بار گرانت هستم...
- ۴۹۱
- ۱۳ اردیبهشت ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط