دختر مافیا پارت ۱۳
خواستم حرف رو کامل کنم که با صدای شلیک گلوله نتونستم
ترسیدم
برگشتم و به آکیرا نگاه کردم
با چیزی که دیدم شوکه شدم:
آکیرا افتاده بود روی زمین،غرق در خون
تمام بدنش خونی بود و داشت خون بالا می آورد
بله
به قلبش شلیک شده بود!
روی زمین نشستم و متوجه شدم دارم گریه می کنم
_آکیرا پاشو،آکیرا داری می ترسونی منو پاشو
~چی؟!آقای داماد
برگشتم و به کسی که شلیک کرده بود چشم دوختم
او زانتوس بود
_تو،تو چطوری چرا چراااااا
عصبی بودم خیلی،داشتم چندین احساس رو باهم تجربه میکردم:خشم،ترس و غم
زانتوس:منو ببخش سم،اما دستور رئیس بود
زبونم بند اومده بود
هیچی نمی تونستم بگم
زانتوس:حالا توهم باید با من بیای
لباس خون آلود شده بود
_من بدون اون جایی نمیام
ایندفعه حرفم بدون هیچ احساسی بود
آکیرا رو توی بغلم گرفتم و به صورتش نگاه کردم
زانتوس:پس باید بیهوشت کنم
با سوزش دستم اول به زانتوس و بعد به دستم نگاه کردم
و دیگه هیچی نفهمیدم.......
--------------------------------------------
با سردرد بیدار شدم
توی یه اتاق با سیک مشکی بودم
اونجا رو نمی شناختم
که یهو یادم اومد
بله،آکیرا مُرده بود
ولی من کجام؟
منم باید بمیرم
تقصیر من بود که اون مُرد،اگه حواسم بهش بود
~بلاخره بیدار شدی
سرمو بالا کردم،اون رئیس بود
رجینالد:واقعا باید بگم که خیلی زیبایی،مخصوصا توی این لباس که ترکیبی از خون هست،محشره
_چرا
بی حس حرفم رو می زدم
رجینالد:چی چرا؟
_چرا اینکارو کردی
رجینالد:بخاطر تو
_چی من برای مهمه
رجینالد:همه چیزایی که برای تو هست برای من مهمه
_آکیرا هم مال من بود
رجینالد:نه نه اشتباه فکر نکن،تو فقط مال منی دوست نداشتم اون با تو باشه
_برای همین اینکارو کردی
رجینالد:درسته و خوشحالم اینکارو کردم چون بلاخره احساساتت از بین رفت و شدی همونی که می خواستم
_چرا منو می خوای
رجینالد:تو یه الماس نتراشیده هستی،تو با ارزشی با استعدادی اگه با من باشی می تونی صاحب کل جهان باشی
_چرا من،چرا من باید یه الماس نتراشیده باشم
رجینالد:چون تو پر از نفرتی،نفرت از پدرت که بهت آسیب میزد،نفر از مادرت که تنهات گذاشت،نفرت از برادرت که فقط خودش براش مهم بود و حتی نفرت از من که کسی که فکر می کردی دوسش داری رو ازت گرفتم
_من فکر نمی کردم،واقعا دوسش داشتم
رجینالد:فکر می کنی باور می کنم؟من قبلا درباره زندگیت تحقیق کردم،تو توی زندگیت هیچ کس رو دوست نداشتی ک فقط ازشون استفاده می کردی
درسته
همینطوره من توی زندگی همیشه همین کار رو انجام می دادم
نمیدونم چرا فکر کردم می تونم کسی رو دوست داسته باشم
احمقانه است
من هیچ وقت هیچ کس رو دوست نخواهم داشت.
---------------------------------------
چند روزی هست که به برج مافیا نرفتم و توی خونه موندنم
داشتم نودل درست می کردم که زنگ در رو شنیدم
رفتم و درو باز کردم
و موندم
اون دنیل بود
(علامت دنیل:+)
+سلام آبجی
_چی می خوای
+وا بعد این همه مدت اومدمپیش تو و بابا بع میگی چی می خوای؟بابا کو؟
_بابا مُرده حالا هم برو همون جایی که بودی حوصلت رو ندارم
و درو بستم
چرا اومده؟
اگه مشکلی داره خودش حلش کنه
به من چه
_____________________________________________
اوهایو
اومیدوارم خوشتون اومده باشه
اگه یه جا مشکلی بود به من بگید درستش کنم
تا پارت بعدی
جانه🩷
ترسیدم
برگشتم و به آکیرا نگاه کردم
با چیزی که دیدم شوکه شدم:
آکیرا افتاده بود روی زمین،غرق در خون
تمام بدنش خونی بود و داشت خون بالا می آورد
بله
به قلبش شلیک شده بود!
روی زمین نشستم و متوجه شدم دارم گریه می کنم
_آکیرا پاشو،آکیرا داری می ترسونی منو پاشو
~چی؟!آقای داماد
برگشتم و به کسی که شلیک کرده بود چشم دوختم
او زانتوس بود
_تو،تو چطوری چرا چراااااا
عصبی بودم خیلی،داشتم چندین احساس رو باهم تجربه میکردم:خشم،ترس و غم
زانتوس:منو ببخش سم،اما دستور رئیس بود
زبونم بند اومده بود
هیچی نمی تونستم بگم
زانتوس:حالا توهم باید با من بیای
لباس خون آلود شده بود
_من بدون اون جایی نمیام
ایندفعه حرفم بدون هیچ احساسی بود
آکیرا رو توی بغلم گرفتم و به صورتش نگاه کردم
زانتوس:پس باید بیهوشت کنم
با سوزش دستم اول به زانتوس و بعد به دستم نگاه کردم
و دیگه هیچی نفهمیدم.......
--------------------------------------------
با سردرد بیدار شدم
توی یه اتاق با سیک مشکی بودم
اونجا رو نمی شناختم
که یهو یادم اومد
بله،آکیرا مُرده بود
ولی من کجام؟
منم باید بمیرم
تقصیر من بود که اون مُرد،اگه حواسم بهش بود
~بلاخره بیدار شدی
سرمو بالا کردم،اون رئیس بود
رجینالد:واقعا باید بگم که خیلی زیبایی،مخصوصا توی این لباس که ترکیبی از خون هست،محشره
_چرا
بی حس حرفم رو می زدم
رجینالد:چی چرا؟
_چرا اینکارو کردی
رجینالد:بخاطر تو
_چی من برای مهمه
رجینالد:همه چیزایی که برای تو هست برای من مهمه
_آکیرا هم مال من بود
رجینالد:نه نه اشتباه فکر نکن،تو فقط مال منی دوست نداشتم اون با تو باشه
_برای همین اینکارو کردی
رجینالد:درسته و خوشحالم اینکارو کردم چون بلاخره احساساتت از بین رفت و شدی همونی که می خواستم
_چرا منو می خوای
رجینالد:تو یه الماس نتراشیده هستی،تو با ارزشی با استعدادی اگه با من باشی می تونی صاحب کل جهان باشی
_چرا من،چرا من باید یه الماس نتراشیده باشم
رجینالد:چون تو پر از نفرتی،نفرت از پدرت که بهت آسیب میزد،نفر از مادرت که تنهات گذاشت،نفرت از برادرت که فقط خودش براش مهم بود و حتی نفرت از من که کسی که فکر می کردی دوسش داری رو ازت گرفتم
_من فکر نمی کردم،واقعا دوسش داشتم
رجینالد:فکر می کنی باور می کنم؟من قبلا درباره زندگیت تحقیق کردم،تو توی زندگیت هیچ کس رو دوست نداشتی ک فقط ازشون استفاده می کردی
درسته
همینطوره من توی زندگی همیشه همین کار رو انجام می دادم
نمیدونم چرا فکر کردم می تونم کسی رو دوست داسته باشم
احمقانه است
من هیچ وقت هیچ کس رو دوست نخواهم داشت.
---------------------------------------
چند روزی هست که به برج مافیا نرفتم و توی خونه موندنم
داشتم نودل درست می کردم که زنگ در رو شنیدم
رفتم و درو باز کردم
و موندم
اون دنیل بود
(علامت دنیل:+)
+سلام آبجی
_چی می خوای
+وا بعد این همه مدت اومدمپیش تو و بابا بع میگی چی می خوای؟بابا کو؟
_بابا مُرده حالا هم برو همون جایی که بودی حوصلت رو ندارم
و درو بستم
چرا اومده؟
اگه مشکلی داره خودش حلش کنه
به من چه
_____________________________________________
اوهایو
اومیدوارم خوشتون اومده باشه
اگه یه جا مشکلی بود به من بگید درستش کنم
تا پارت بعدی
جانه🩷
۵.۱k
۲۷ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.