عضو جدید

پارت8

ویو اعضا
داشتیم حرف میزدیم که دیدیم ات اومد پایین

تهیونگ گفت خب ات بیا یکم از خودت بهمون بگو

ات گفت. باشه

تهیونگ اشاره کرد به مبل بغلش ات هم همونجا نشست.

و شروع کرد و گفت

من توی یک روز سرد زمستونی به دنیا اومدم وتا 3سالگی زندگی خوبی داشتم ولی همچی یکهو زیر روشد
همش هم از اینجایی شروع شد که

مامانم مریض شد و برای همیشه از پیشمون رفت
بابام افسرده شد من دختری گوشه گیر و تنها
درسته بابام مافیا بود ولی....
دیدگاه ها (۰)

وای خدا یا کاش واقعی بود 😁😭

I. N

شبتون بخیر خوشگلا فالوم کنید 100تایی شیم

فیکو ادامه بدم؟

پارت ۳۲ فیک دور اما آشنا

### فصل دوم | پارت ششم نویسنده: Ghazal ات هنوز تو بغل جونگ...

رمان{ برادر ناتنی } پارت ۲۴

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط