فصل دوم پارت ششم
### فصل دوم | پارت ششم
نویسنده: Ghazal
ات هنوز تو بغل جونگکوک بود که حس کرد یه دست دیگه، آروم و مطمئن، از پشت دور کمرش حلقه شد.
جیهوپ بود. نفسش داغ، کنار گوشش.
«دیگه نمیذاریم حتی یه ثانیه فکر کنی که میتونی ازمون فرار کنی.»
ات لرزید، ولی نه از ترس. از یه هیجان تاریک که تازه داشت تو وجودش بیدار میشد.
نامجون با صدای آروم و عمیقش گفت:
«ات، بیا بشین. هنوز خیلی حرف داریم.
ات رو روی مبل بزرگ وسط سالن نشوندنش.
هفت نفر، مثل همیشه، دورش حلقه زدن.
ولی این بار دیگه فاصلهای نبود.
جین کنارش نشست، دستش رو روی ران ات گذاشت و آروم نوازش کرد.
تهیونگ روی زمین، بین پاهاش نشست و سرش رو گذاشت روی زانوی ات.
جیمین و جونگکوک هر کدوم یه طرفش، دستاشون رو دور شونههاش.
شوگا یه کم دورتر، روی دستهی مبل، ولی چشماش از ات برنمیداشت.
جیهوپ پشت سرش ایستاده بود و انگشتاش لای موهای ات میچرخید.
نامجون روبهروی همه، روی زمین نشست. دستاش رو زانوهاش گذاشت و شروع کرد:
«دو سال پیش، وقتی مادرت با پدر جین ازدواج کرد، ما فکر کردیم فقط یه بچهی غمگین دیگه به خونه اضافه شده.
ولی وقتی پاتو گذاشتی تو خونه و با اون چشمای خیس بهمون نگاه کردی…
یه چیزی تو وجود هممون شکست و همزمان روشن شد.»
جین آروم ادامه داد:
«اول فقط میخواستیم مراقبت باشیم.
ولی هر شب که تو کابوس میدیدی و جیغ میکشیدی، یکیمون میرفت تو اتاقت و بغلت میکرد تا آروم شی.
هر شب یکیمون بیشتر عاشقت میشد.»
تهیونگ با صدای گرفته گفت:
«یه شب نوبت من بود. تو خواب گریه میکردی. بغلت کردم و تا صبح همون موقع که خوابیدی، فقط به خودم گفتم…
اگه یه روز بخوام یکی رو تا آخر عمر نگه دارم، فقط تو هستی.»
ات اشکاش دوباره ریخت، ولی این بار لبخند میزد.
جیمین دستش رو گرفت و انگشتاشو لای انگشتاش قفل کرد:
«اون شب تولد ۱۸ سالگیت… ما دیگه نتونستیم.
همهمون مست بودیم، ولی نه اونقدر که نفهمیم داریم چیکار میکنیم.
ما دقیقاً میدونستیم داریم چیکار میکنیم.
میخواستیم برای همیشه مال هم بشیم.»
شوگا بالاخره حرف زد، با همون صدای بم و آروم همیشگی:
«من اون شب فقط نگاه میکردم.
ولی وقتی دیدم چطور با هر لمسِ اونا بدنت میلرزه و چشات پر از لذته…
دیگه نتونستم فقط تماشا کنم.»
ات نفسش رو حبس کرد.
یادش اومد.
یادش اومد که شوگا آخر شب اومد، بدون اینکه حرفی بزنه، فقط بغلش کرد و لباش رو گذاشت رو گردنش و تا صبح همونجا موند.
جونگکوک آروم تو گوشش زمزمه کرد:
«از اون شب به بعد، هر شب یکیمون پیشت بود.
هر شب یکیمون تو رو بغل کرد، بوسید، عشق ورزید.
و تو… هر شب بیشتر مال ما شدی.»
ات دیگه نمیتونست حرف بزنه.
فقط سرش رو به عقب تکیه داد و چشماش رو بست.
جیهوپ خم شد، لباش رو کنار گوشش گذاشت و آروم گفت:
«حالا دیگه هیچ بهونهای نداریم.
دیگه نه برادر، نه ناتنی، نه هیچی.
فقط هفت تا مردی که دیوونهوار عاشقِ یه دخترن.»
ات چشاش رو باز کرد، به تکتکشون نگاه کرد.
بعد با صدایی که دیگه نمیلرزید، گفت:
«من… از همون روز اول عاشقِتون بودم.
فقط نمیدونستم میشه یه نفر همزمان عاشق هفت نفر باشه.
ولی حالا میدونم.
و دیگه هیچوقت نمیخوام بدونِ شما باشم.»
سکوت شد.
بعد جونگکوک خندید، یه خندهی شیطنتآمیز همیشگیش.
«خب… پس دیگه وقتشه.»
ات با تعجب نگاهش کرد:
«وقت چی؟»
نامجون لبخند زد، بلند شد و دستش رو سمت ات دراز کرد:
«وقت اینه که رسماً مال هم بشیم.
همین امشب.
همه با هم.»
ات قلبش یه لحظه ایستاد.
هفت جفت چشم، پر از خواستن و عشق و تاریکیِ شیرین، بهش زل زده بودن.
دستش رو تو دست نامجون گذاشت و بلند شد.
جونگکوک از پشت بغلش کرد، تهیونگ دستش رو گرفت، جیمین لباش رو بوسید، جیهوپ موهاش رو نوازش کرد، جین گردنش رو بوسید، شوگا آروم تو گوشش زمزمه کرد «بالاخره»، و نامجون آروم هدایتش کرد سمت اتاق خواب بزرگ طبقه بالا.
ات دیگه هیچ سوالی نداشت.
فقط یه چیز میدونست:
از امشب، واقعاً مال این هفت نفره.
و این هفت نفر، واقعاً مالِ اونن.
در اتاق بسته شد.
صدای خندهی جونگکوک، نالهی تهیونگ، نفسای تند جیمین، زمزمهی جیهوپ، صدای بم شوگا، نجوای جین، و دستور آروم نامجون…
همه با هم قاطی شد.
و ات، برای اولین بار تو زندگیش، احساس کرد واقعاً خونهست.
ادامه دارد… 🔥🖤
نویسنده: Ghazal
ات هنوز تو بغل جونگکوک بود که حس کرد یه دست دیگه، آروم و مطمئن، از پشت دور کمرش حلقه شد.
جیهوپ بود. نفسش داغ، کنار گوشش.
«دیگه نمیذاریم حتی یه ثانیه فکر کنی که میتونی ازمون فرار کنی.»
ات لرزید، ولی نه از ترس. از یه هیجان تاریک که تازه داشت تو وجودش بیدار میشد.
نامجون با صدای آروم و عمیقش گفت:
«ات، بیا بشین. هنوز خیلی حرف داریم.
ات رو روی مبل بزرگ وسط سالن نشوندنش.
هفت نفر، مثل همیشه، دورش حلقه زدن.
ولی این بار دیگه فاصلهای نبود.
جین کنارش نشست، دستش رو روی ران ات گذاشت و آروم نوازش کرد.
تهیونگ روی زمین، بین پاهاش نشست و سرش رو گذاشت روی زانوی ات.
جیمین و جونگکوک هر کدوم یه طرفش، دستاشون رو دور شونههاش.
شوگا یه کم دورتر، روی دستهی مبل، ولی چشماش از ات برنمیداشت.
جیهوپ پشت سرش ایستاده بود و انگشتاش لای موهای ات میچرخید.
نامجون روبهروی همه، روی زمین نشست. دستاش رو زانوهاش گذاشت و شروع کرد:
«دو سال پیش، وقتی مادرت با پدر جین ازدواج کرد، ما فکر کردیم فقط یه بچهی غمگین دیگه به خونه اضافه شده.
ولی وقتی پاتو گذاشتی تو خونه و با اون چشمای خیس بهمون نگاه کردی…
یه چیزی تو وجود هممون شکست و همزمان روشن شد.»
جین آروم ادامه داد:
«اول فقط میخواستیم مراقبت باشیم.
ولی هر شب که تو کابوس میدیدی و جیغ میکشیدی، یکیمون میرفت تو اتاقت و بغلت میکرد تا آروم شی.
هر شب یکیمون بیشتر عاشقت میشد.»
تهیونگ با صدای گرفته گفت:
«یه شب نوبت من بود. تو خواب گریه میکردی. بغلت کردم و تا صبح همون موقع که خوابیدی، فقط به خودم گفتم…
اگه یه روز بخوام یکی رو تا آخر عمر نگه دارم، فقط تو هستی.»
ات اشکاش دوباره ریخت، ولی این بار لبخند میزد.
جیمین دستش رو گرفت و انگشتاشو لای انگشتاش قفل کرد:
«اون شب تولد ۱۸ سالگیت… ما دیگه نتونستیم.
همهمون مست بودیم، ولی نه اونقدر که نفهمیم داریم چیکار میکنیم.
ما دقیقاً میدونستیم داریم چیکار میکنیم.
میخواستیم برای همیشه مال هم بشیم.»
شوگا بالاخره حرف زد، با همون صدای بم و آروم همیشگی:
«من اون شب فقط نگاه میکردم.
ولی وقتی دیدم چطور با هر لمسِ اونا بدنت میلرزه و چشات پر از لذته…
دیگه نتونستم فقط تماشا کنم.»
ات نفسش رو حبس کرد.
یادش اومد.
یادش اومد که شوگا آخر شب اومد، بدون اینکه حرفی بزنه، فقط بغلش کرد و لباش رو گذاشت رو گردنش و تا صبح همونجا موند.
جونگکوک آروم تو گوشش زمزمه کرد:
«از اون شب به بعد، هر شب یکیمون پیشت بود.
هر شب یکیمون تو رو بغل کرد، بوسید، عشق ورزید.
و تو… هر شب بیشتر مال ما شدی.»
ات دیگه نمیتونست حرف بزنه.
فقط سرش رو به عقب تکیه داد و چشماش رو بست.
جیهوپ خم شد، لباش رو کنار گوشش گذاشت و آروم گفت:
«حالا دیگه هیچ بهونهای نداریم.
دیگه نه برادر، نه ناتنی، نه هیچی.
فقط هفت تا مردی که دیوونهوار عاشقِ یه دخترن.»
ات چشاش رو باز کرد، به تکتکشون نگاه کرد.
بعد با صدایی که دیگه نمیلرزید، گفت:
«من… از همون روز اول عاشقِتون بودم.
فقط نمیدونستم میشه یه نفر همزمان عاشق هفت نفر باشه.
ولی حالا میدونم.
و دیگه هیچوقت نمیخوام بدونِ شما باشم.»
سکوت شد.
بعد جونگکوک خندید، یه خندهی شیطنتآمیز همیشگیش.
«خب… پس دیگه وقتشه.»
ات با تعجب نگاهش کرد:
«وقت چی؟»
نامجون لبخند زد، بلند شد و دستش رو سمت ات دراز کرد:
«وقت اینه که رسماً مال هم بشیم.
همین امشب.
همه با هم.»
ات قلبش یه لحظه ایستاد.
هفت جفت چشم، پر از خواستن و عشق و تاریکیِ شیرین، بهش زل زده بودن.
دستش رو تو دست نامجون گذاشت و بلند شد.
جونگکوک از پشت بغلش کرد، تهیونگ دستش رو گرفت، جیمین لباش رو بوسید، جیهوپ موهاش رو نوازش کرد، جین گردنش رو بوسید، شوگا آروم تو گوشش زمزمه کرد «بالاخره»، و نامجون آروم هدایتش کرد سمت اتاق خواب بزرگ طبقه بالا.
ات دیگه هیچ سوالی نداشت.
فقط یه چیز میدونست:
از امشب، واقعاً مال این هفت نفره.
و این هفت نفر، واقعاً مالِ اونن.
در اتاق بسته شد.
صدای خندهی جونگکوک، نالهی تهیونگ، نفسای تند جیمین، زمزمهی جیهوپ، صدای بم شوگا، نجوای جین، و دستور آروم نامجون…
همه با هم قاطی شد.
و ات، برای اولین بار تو زندگیش، احساس کرد واقعاً خونهست.
ادامه دارد… 🔥🖤
- ۱۴.۹k
- ۲۹ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط