پارت چهارم🍬 دختری به نام مهرانا...
دختری به نام مهرانا....
پارت چهارم
وقتی به هوش اومد داخل اتاقکی زندانی شده بود.خیلی ترسیده بود و نمیدونست چیکار کنه..
یکهو در باز شد و چند سرباز داخل شدن.مهرانا گفت:شما کی هستین؟ از جون من چی میخواین؟😢😢😢
یکی از سرباز ها گفت:نگران نباش ما کاریت نداریم.پادشاه میخواد ببینتت😐
مهرانا:نه من هیجا نمیام..!😟
به هر حال به زور بردنش.مهرانا در زد و وارد یک اتاق شد که پادشاه و ملکهی دیگری در اونجا بود.
مهرانا مات و مبهوت مونده بود و نمیدونست چی بگه...*_*
پادشاه یکهو خشمگین شد و روبه ملکه کرد و گفت:دیدی ماریا؟این دختر اصلا به درد این کار نمیخوره!اصلا بلد نیست تعظیم کنه با حداقل سلام کنه!!..😡😠😠😡
ماریا گفت:آروم باش دان😅...مشکلی نیست؛ابن دختره خیلی کوچیکه و تازه داره با ما آشنا میشه...پس بهش فرصت بده.
ملکه ماریا یکهو دوید و مهرانا رو بغل کرد و گفت:اسم من ماریاست.اسم تو چیه؟😊
مهرانا:اسم من مهراناست.من چرا اینجام؟
ماریا:الان بهت میگم.
بیا روی مبل بشین..🤗
ماریا مهرانا رو روی پاهاش گرفت و گفت:
خیلی دوست داشتم دخترم بودی،ولی حیف که دختر ندارم من...
من به جاش چهار قلو پسر دارم که از تو سه سال بزرگتر هستن.
#سخننویسنده:
{در اینجا مهرانا یک ساله هست و فقط سه سال پیش این خوانواده میمونه😉}
من میخوام که تو هم پرستارشون بشی و هم هم بازی شون...
مهرانا:😓😨😨
ماریا:نگران نباش پسر های خوبی دارم حتما دوستای خوبی میشین....😊
#این داستان ادامه دارد🍦
نظراتتون رو برام بنویسین در مورد داستان.🍉🍉
پارت چهارم
وقتی به هوش اومد داخل اتاقکی زندانی شده بود.خیلی ترسیده بود و نمیدونست چیکار کنه..
یکهو در باز شد و چند سرباز داخل شدن.مهرانا گفت:شما کی هستین؟ از جون من چی میخواین؟😢😢😢
یکی از سرباز ها گفت:نگران نباش ما کاریت نداریم.پادشاه میخواد ببینتت😐
مهرانا:نه من هیجا نمیام..!😟
به هر حال به زور بردنش.مهرانا در زد و وارد یک اتاق شد که پادشاه و ملکهی دیگری در اونجا بود.
مهرانا مات و مبهوت مونده بود و نمیدونست چی بگه...*_*
پادشاه یکهو خشمگین شد و روبه ملکه کرد و گفت:دیدی ماریا؟این دختر اصلا به درد این کار نمیخوره!اصلا بلد نیست تعظیم کنه با حداقل سلام کنه!!..😡😠😠😡
ماریا گفت:آروم باش دان😅...مشکلی نیست؛ابن دختره خیلی کوچیکه و تازه داره با ما آشنا میشه...پس بهش فرصت بده.
ملکه ماریا یکهو دوید و مهرانا رو بغل کرد و گفت:اسم من ماریاست.اسم تو چیه؟😊
مهرانا:اسم من مهراناست.من چرا اینجام؟
ماریا:الان بهت میگم.
بیا روی مبل بشین..🤗
ماریا مهرانا رو روی پاهاش گرفت و گفت:
خیلی دوست داشتم دخترم بودی،ولی حیف که دختر ندارم من...
من به جاش چهار قلو پسر دارم که از تو سه سال بزرگتر هستن.
#سخننویسنده:
{در اینجا مهرانا یک ساله هست و فقط سه سال پیش این خوانواده میمونه😉}
من میخوام که تو هم پرستارشون بشی و هم هم بازی شون...
مهرانا:😓😨😨
ماریا:نگران نباش پسر های خوبی دارم حتما دوستای خوبی میشین....😊
#این داستان ادامه دارد🍦
نظراتتون رو برام بنویسین در مورد داستان.🍉🍉
۱.۵k
۱۷ خرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.