حقیقت پنهان

حقیقت پنهان🌱
part 93
ارسلان: داداش کی(چه کسی) رفت اصن راحب چی داری حرف میزنی؟؟(تعجب)
متین: نیکا.. نیکا دورت بگردم
ارسلان:*متین برگه ای که تو دستش بود رو بهم داد و دوباره شروع به گریه کردن کرد، وقتی نامه‌ی نیکارو خوندم از تعجب شاخ دراوردم. ینی چی؟*
ارسلان: شت.. وایی نه
محراب: مگه چی تو اون برگه‌س یچیزی نمیخواین بگین خب ماهم آدمیم اینجا
ارسلان: نیکا رفت (آروم و چهره غمگین)
پانیذ، مهشاد، دیانا: چییی؟
ممد: هعی غیر قانونی داره میره ترکیه:)
دیانا: وایی..... هوففف(نفس عمیق) نیکا.. نیکا، نباید این کارو میکردی
پانیذ: بچه‌ها رضاااا
رضا نفهمهه
ارسلان: پانیذ تاکِی نفهمه؟؟
پانیذ: من نمیدونم فقط الان بهش نگید
مهشاد: الان کجاست؟
پانیذ: نمیدونم فکر کنم داره ماشینو پارک میکنه..
پس تاکید میکنم فعلا رضا چیزی نفهمه
رضا: چیو نفهمم؟؟
پانیذ*برگشتم دیدم رضا دم در وایساده و سوالی مارو نگا میکنه و منتظر جوابشه*
پانیذ: مگه تو ماشینو پارک نمیکردی؟؟!!!
رضا: خب ماشینو پارک کردم، تازه دستشویی هم رفتم
محراب: رضا حالت خوبه؟ دستشویی تو ساخته
رضا: نه یه دستشویی‌ام تو حیاطه
محراب: عه پس من ندیدم
رضا: چرا بحث ما باید سر دستشویی باشهه.. جواب منو ندادید.. من چیو نفهمم؟؟
دیانا: عامم هیچی.. تو داشتی رانندگی میکردی خسته شدی بیا برو استراحت کن خب
رضا: دیا خوبی؟ اصن 10 دیقه راه بود خسته چیه؟؟
آها راستی نیکا کوش
پانیذ: عشقم نیکا رو میخوای چیکار؟(یکمی عجله و هول)
رضا: یه فیلم از لب دریا گرفتم که بدم استوری بزاره..
وایسا ببینم چرا همتون یه جورین؟
محراب: چه جوری؟
رضا: نمیدونم رفتارتون یه جوریه..
همتونم یه غمی تو چشم هاتون هست
ممد و عسل که دیگه از چشم گذشته، چهره‌هاشونم غمگینه
یکی به من بگه چیشدهههه؟؟؟؟؟
همه:..........
رضا: متین حداقل تو بگو
متین: رضا😭
رضا:*یهو اومد منو بغل کرد*
رضا: متین چرا داری گریه میکنی؟؟؟؟
متین: نیکا.....
رضا: نیکا چی؟
متین: نیکا رفته
رضا: کجاااا
متین:........
رضا: ای بابا. هیچ کدومتون هیچی نمیگین.. اینم که ینی میخواد بگه مث آدم حرف نمیزنه
بخدا دارم نگران میشمااااا(عصبی)
پانیذ: اگه بگم به ضررته(داد)
رضا: میگی یا نه؟(آروم و ریلکس)
ببین من بهت میگم خب ولی آروم باش
رضا: بگو......
*منتظر جوابش بودم که گوشیم زنگ خورد. بدون اینکه نگاه کنم کی بود ریجکتش کردم
که دوباره زنگ زد..
ول کن نبود گوشیمو سوراخ کرده بود تا اینکه جواب دادم*
بلههه
-حالت خوبه؟
شما؟؟
-نشناختی؟
نه
-بابا منم امیر
امیر؟
-ارهه رفیق بچگیت
عه امیر تویی!!!*گوشیو از در گوشم برداشتم و آروم لب زدم: ایشش چقدر دلم براش تنگ شده بود(یکم حرصی)*
خب چه خبر
-هیچی داداش.. کجایی؟
من اومدم شمال.........
ادامه تو کامنتا
دیدگاه ها (۷)

دختر من......

ای جووووونممممتین اومده اصفهان من الان از خوشحالی بال در میا...

چجوری با پیج من آشنا شدید؟

منطق *بعضیییی*رمان های اردیایی: یه دختری بوده به نام دیانا ک...

رمان بغلی من پارت۱۳۱و۱۳۲و۱۳۳و۱۳۴دیانا: تا نیم ساعت داشتیم با...

love or hate, lost love!! P: 3جیغش خونه رو ورداشته بود. خانو...

ادامه پارت 7+خ. خب... تنها کاری که... میشه شما نجات پیدا کنی...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط