رمان یادت باشد ۱۱۷
#رمان_یادت_باشد #پارت_صد_و_هفده
آماده کن ، چایی دم کن تا من برسم و خورشت رو بار بزارم . کلاس هایم تا غروب طول می کشید و مهمان ها زودتر از من می رسیدند! آن قدر وقت کم می اوردم که حتی فرصت نمی کردم لباس دانشگاه را عوض کنم. بعد از احوال پرسی با مهمان ها یکسره
می رفتم آشپزخانه و مشغول اشپزی می شدم. حتی وقت نمی کردم چادر معمولی سر کنم و با همان چادر مشکی پای اجاق گاز می رفتم. وقتی حمید این وضعیت را می دید، می گفت: عزیزم، واقعا ممنونتم . قبل ازدواج فکر میکردم فقط درس خوندن بلدی و وقتی بریم سر خونه زندگی، تازه باید آشپزی و خونه داری یاد بگیری. ولی تو همه کارها رو یک تنه انجام میدی. اگر کاری انجام می شد یا مهمان راه می انداختم حتما تشکر می کرد. همین باعث می شد خستگی از جانم در برود. مهمان ها را که راه می انداختیم، ظرف ها را من میشستم. حمید هم یا جاروبرقی میکشید یا می آمد ظرفها را خشک می کرد. اکثرا نمی گذاشت ظرفها را دست تنها بشورم. میگفتم: حمید! فردا صبح زود میخوای بری سرکار. برو استراحت کن، من خودم جمع و جور میکنم.» دست من را می گرفت، می نشاند روی صندلی و میگفت: «یا با هم ظرفها رو بشوریم، یا شما بشین، من بشورم. شما دست من امانتی. دوست ندارم به خاطر شستن ظرف دستهات خراب بشه.» وقتی این جمله که شما دست من امانت هستی را می شنیدم، یاد حرف روز اول ازدواجمان می افتادم که روی مبل نشسته بودم و به حمید گفتم: «از حضرت زهرا روایت داریم که می فرمایند هرزن سه منزل داره اول منزل پدر، بعد منزل شوهر، بعد هم منزل قبر. من در منزل رو به خوبی اومدم. امیدوارم منزل سوم رو هم روسپید باشم.» حمید جواب داد: «امیدوارم بتونم همراه خوبی برای تو در منزل دوم باشم و با عاقبت به خیری به
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه
آماده کن ، چایی دم کن تا من برسم و خورشت رو بار بزارم . کلاس هایم تا غروب طول می کشید و مهمان ها زودتر از من می رسیدند! آن قدر وقت کم می اوردم که حتی فرصت نمی کردم لباس دانشگاه را عوض کنم. بعد از احوال پرسی با مهمان ها یکسره
می رفتم آشپزخانه و مشغول اشپزی می شدم. حتی وقت نمی کردم چادر معمولی سر کنم و با همان چادر مشکی پای اجاق گاز می رفتم. وقتی حمید این وضعیت را می دید، می گفت: عزیزم، واقعا ممنونتم . قبل ازدواج فکر میکردم فقط درس خوندن بلدی و وقتی بریم سر خونه زندگی، تازه باید آشپزی و خونه داری یاد بگیری. ولی تو همه کارها رو یک تنه انجام میدی. اگر کاری انجام می شد یا مهمان راه می انداختم حتما تشکر می کرد. همین باعث می شد خستگی از جانم در برود. مهمان ها را که راه می انداختیم، ظرف ها را من میشستم. حمید هم یا جاروبرقی میکشید یا می آمد ظرفها را خشک می کرد. اکثرا نمی گذاشت ظرفها را دست تنها بشورم. میگفتم: حمید! فردا صبح زود میخوای بری سرکار. برو استراحت کن، من خودم جمع و جور میکنم.» دست من را می گرفت، می نشاند روی صندلی و میگفت: «یا با هم ظرفها رو بشوریم، یا شما بشین، من بشورم. شما دست من امانتی. دوست ندارم به خاطر شستن ظرف دستهات خراب بشه.» وقتی این جمله که شما دست من امانت هستی را می شنیدم، یاد حرف روز اول ازدواجمان می افتادم که روی مبل نشسته بودم و به حمید گفتم: «از حضرت زهرا روایت داریم که می فرمایند هرزن سه منزل داره اول منزل پدر، بعد منزل شوهر، بعد هم منزل قبر. من در منزل رو به خوبی اومدم. امیدوارم منزل سوم رو هم روسپید باشم.» حمید جواب داد: «امیدوارم بتونم همراه خوبی برای تو در منزل دوم باشم و با عاقبت به خیری به
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه
۴.۸k
۲۸ اسفند ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.