بچها ی چنتا از داستان های کوچیکشرو یادم رف بگمم 😆
بچها ی چنتا از داستان های کوچیکشرو یادم رف بگمم 😆
ببینید ات موقعی ک ب دنیا اومد توسط پدر ب یک پدر و مادری ک بچه دار نمیشدن فروخته شد و الان جنی ، کوک ،هیون و ات خواهر برادرن (دستیار نویسنده خواهران و برادران تقدیم میکنم 😂 )
ویو ات
اون روز هم ذوق داشتم هم ناراحت بودم فهمیدم مال اون خانواده نبودم و منو فروختن شنیدم توی خانواده ی اصلیم 4 تا خواهر برادریم
یعنی منو دوست نداشتن ؟
یعنی بی عرضه بودم ؟
بالاخره رسیدم ب ژاپن و مرکز FBI
خلاصه ک با ی دختر ب اسم جنی و 2 تا پسر و اسم کوک و هیونجین دوست شدم شانس من بعد از یادگیری و نکات اون مرکز فرداس ماموریت داشتیم تو ترسناک ترین سهر دنیا ،،،، توکیو
ویو جنی
چی چطور اون دختر از اینجا سر دراورد بالاخره خواهر گمشدم رو پیدا کردم تنها کسی نمیدونه اون خواهرمونه هیونجینه حتی ات از من بزرگ تره ولی کوک 5 دقیقه ازم بزرگتره من کوچیکه خانوادم
من از قبل میدونستم ولی ب روی خانوادم نیاوردم چ احمق بودم اگه میگفتم میتونستیم زود تر پیداش کنیم ولی بازم ازون طرف هیون داغ میکرد چون بزرگست
ویو کوک
من امروز فهمیدم دلیل اهمیت بیش از حد خانوادم ب من چرا انقدررر زیاده چون من شبیه اتم !
ولی ولی چرا ی ادم باید از دخکرس بگذره فقط ی دختر 4 روزه
من :دیگه از هیون خبری نیس 😂
جنی : خب ات میتونم ی چیزی ازت بپرسم ؟
ات :اره بپرس
جنی : میتونم ابجی صدات کنم ؟
ات :حتما ،حالا چرا انقدر ناراحتی ... من ناراحتت کردم ؟
جنی : نه تو کاری نکردی ولی ......
ات :ولی چی جنی ؟
جنی: ولش کن بعدت میفهمی
ات : وا !
کوک :سلام ات
ات بی حال :سلام
کوک :اتفاقی افتاده ؟
ات :جنی چش بود ؟
کوک :نمیدونم جنی هی فازی داره ازش ناراحت نشو
ات :باشه ..
کوک : خداحافظ .. راستی تو با هیون تو ی اتاقین
ات : اتاق ؟
کوک : خب اینجا خواب گاه داره
ات :او! ... باشه بای
کوک :بای
ببینید ات موقعی ک ب دنیا اومد توسط پدر ب یک پدر و مادری ک بچه دار نمیشدن فروخته شد و الان جنی ، کوک ،هیون و ات خواهر برادرن (دستیار نویسنده خواهران و برادران تقدیم میکنم 😂 )
ویو ات
اون روز هم ذوق داشتم هم ناراحت بودم فهمیدم مال اون خانواده نبودم و منو فروختن شنیدم توی خانواده ی اصلیم 4 تا خواهر برادریم
یعنی منو دوست نداشتن ؟
یعنی بی عرضه بودم ؟
بالاخره رسیدم ب ژاپن و مرکز FBI
خلاصه ک با ی دختر ب اسم جنی و 2 تا پسر و اسم کوک و هیونجین دوست شدم شانس من بعد از یادگیری و نکات اون مرکز فرداس ماموریت داشتیم تو ترسناک ترین سهر دنیا ،،،، توکیو
ویو جنی
چی چطور اون دختر از اینجا سر دراورد بالاخره خواهر گمشدم رو پیدا کردم تنها کسی نمیدونه اون خواهرمونه هیونجینه حتی ات از من بزرگ تره ولی کوک 5 دقیقه ازم بزرگتره من کوچیکه خانوادم
من از قبل میدونستم ولی ب روی خانوادم نیاوردم چ احمق بودم اگه میگفتم میتونستیم زود تر پیداش کنیم ولی بازم ازون طرف هیون داغ میکرد چون بزرگست
ویو کوک
من امروز فهمیدم دلیل اهمیت بیش از حد خانوادم ب من چرا انقدررر زیاده چون من شبیه اتم !
ولی ولی چرا ی ادم باید از دخکرس بگذره فقط ی دختر 4 روزه
من :دیگه از هیون خبری نیس 😂
جنی : خب ات میتونم ی چیزی ازت بپرسم ؟
ات :اره بپرس
جنی : میتونم ابجی صدات کنم ؟
ات :حتما ،حالا چرا انقدر ناراحتی ... من ناراحتت کردم ؟
جنی : نه تو کاری نکردی ولی ......
ات :ولی چی جنی ؟
جنی: ولش کن بعدت میفهمی
ات : وا !
کوک :سلام ات
ات بی حال :سلام
کوک :اتفاقی افتاده ؟
ات :جنی چش بود ؟
کوک :نمیدونم جنی هی فازی داره ازش ناراحت نشو
ات :باشه ..
کوک : خداحافظ .. راستی تو با هیون تو ی اتاقین
ات : اتاق ؟
کوک : خب اینجا خواب گاه داره
ات :او! ... باشه بای
کوک :بای
۷.۵k
۱۷ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.