♦️و حالا فاطمه اینجاست. درست برابر چشم های من، دراین کیسه
♦️و حالا فاطمه اینجاست. درست برابر چشم های من، دراین کیسه رنگ باخته کنفی. کیسه ای که خالد درش را با طنابی سیاه بسته است و انداخته گوشه اتاقک.
♦️می توانم چشم هایم را ببندم و تصوّر کنم فاطمه را ......زنی میانه ساله با پا هایی بسته و دهانی چسب خورده و مچاله. زنی که وحشت تمام زندگی اش را فرا گرفته .
♦️ زیرا می داند تا چند ساعت دیگر سرش با چاقو از بدنش جدا خواهد شد و خانوادهاش می توانند فیلم سر بریدنش را از بیشترشبکه های اجتماعی تماشا کنند!
♦️ دوست دارم توی کیسه کنفی را تجسّم کنم. لابد حالا فاطمه برای نفس کشیدن تقلّا می کند. کسی که سخت وحشت کرده باشد نفس کشیدن برایش دشوار است. چه برسد به حالا....
♦️چشمهایم را می بندم و تمام روایت خالد را. همانطور که برایم تعریف کرده، تصوّر میکنم. درهای آسانسور باز میشود و دو مرد ، با صورتهای پوشیده و مخفی، به طرف فاطمه هجوم میبرند. تا فاطمه بخواهد بفهمد چه اتفاقی برایش افتاده، پارچه ای نمناک برابر بینی اش میگیرند و فاطمه از هوش میرود......
#پسران_دوزخ_فرزندان_قابیل #داعش #بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
♦️می توانم چشم هایم را ببندم و تصوّر کنم فاطمه را ......زنی میانه ساله با پا هایی بسته و دهانی چسب خورده و مچاله. زنی که وحشت تمام زندگی اش را فرا گرفته .
♦️ زیرا می داند تا چند ساعت دیگر سرش با چاقو از بدنش جدا خواهد شد و خانوادهاش می توانند فیلم سر بریدنش را از بیشترشبکه های اجتماعی تماشا کنند!
♦️ دوست دارم توی کیسه کنفی را تجسّم کنم. لابد حالا فاطمه برای نفس کشیدن تقلّا می کند. کسی که سخت وحشت کرده باشد نفس کشیدن برایش دشوار است. چه برسد به حالا....
♦️چشمهایم را می بندم و تمام روایت خالد را. همانطور که برایم تعریف کرده، تصوّر میکنم. درهای آسانسور باز میشود و دو مرد ، با صورتهای پوشیده و مخفی، به طرف فاطمه هجوم میبرند. تا فاطمه بخواهد بفهمد چه اتفاقی برایش افتاده، پارچه ای نمناک برابر بینی اش میگیرند و فاطمه از هوش میرود......
#پسران_دوزخ_فرزندان_قابیل #داعش #بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
۲.۶k
۰۲ تیر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.