راوی:لیلی
راوی:لیلی
بالاخره رسیدم و رفتم داخل گیسو و مامانش و باباش و یاشار معلوم بود که منتظرمن چون به محض رسیدنم همشون اومدن دم در.سلام احوالپرسی کردم و نشستم مامان گیسو برام چایی آورد و گفتم_مرسی خاله جون._قربونت برم عزیزم خوش اومدی._فداتون بشم خب بریم سر اصل مطلب._ما میشنویم لیلی جون.باهاشون کلی حرف زدم از شناختی که از عسل به دست آورده بودم براشون گفتم و کلی دلیل آوردم تا اینکه بالاخره قبول کردن یاشار با نگاهش ازم تشکر کرد و منم بهش لبخند زدم یکم دیگه موندم بعدش خداحافظی کردم و اومدم بیرون که گوشیم زنگ خورد عسل بود جواب دادم._الو سلام عروس خانومممم._وااای لیلی الهی فداتشم من مرسیی یه دنیاااا ممنونتم._کاری نکردم که عزیزدلم ایشالله خوشبخت بشین راستی امشب خانواده یاشار می یان واسه خواستگاری و برنامه ریزی._واای جدی میگی لیلی؟._اره خوشگل خانوم برو خودتو آماده کن._واای خدایااا شکرت پس فعلا لیلی جونیم._فعلا عسل جون.گوشیو قطع کردمو و رفتم خونه._سلام بر پدر و پسر خوشتیپ._سلام خانوم مشکل گشای من چیشد؟._یه عروسی افتادیم کاپی جووون._لیلی جرئت داری وایسااا.خندیدم و می دویدم و سعید دنبالم میکرد و سپهر سعید رو تشویق میکرد و میخندید بالاخره سعید منو گیر انداخت و با سپهر قلقلکم میدادن و چند دقیقه بعد ولم کردن یهو سعید گفت_راستی لیلی عادل زنگ زد ناهار دعوتمون کرد خونشون خیلیم اصرار کرد منم نتونستم نه بگم بهش._باشه عزیزم پس من میرم سپهر و سهیل رو آماده کنم توعم حاضر شو بریم.رفتم توی اتاق پسرا رو حاضر کردمو و همگی رفتیم خونه ی عادل مثل همیشه سپهر و آریو آتیش میسوزوندن و ما بهشون میخندیدیم و تا شب خونه ی عادل و سمیرا بودیم
______________________________________
راوی:عسل
دل تو دلم نبود ساعت 8 شب بود که یاشار و خانواده ش اومدن خواهرای منم از کرج و همدان اومده بودن برای امشب.یه کت دامن صورتی پوشیدم با شال صورتی طرح دار براشون چایی ریختمو و بردم مامان یاشار بهم لبخند زد و گفت_چه عروس نازی داریم ما.تشکر کردمو و بعد از اینکه همه چایی برداشتن نشستم کنار مامان چند دقیقه بعد بابای یاشار گلوشو صاف کرد و گفت_خب این دو تا عاشق که حرفاشونو با هم زدن واطسه مون هم که لیلی جان بوده که مورد اعتماد همه مونه فقط میمونه حرفای آخر ما بزرگترا برای تاریخ عقد و عروسی نظر شما چیه خانوم؟.مامانم لبخند زد و گفت_خب من با همون تاریخی که یاشار جان گفته بود موافقم همین جمعه ی آینده خوبه.خداروشکر خانواده یاشار هم موافق بودن و قرارشد عقد و عروسی تو یه شب برگزار بشه راجب مهریه و بقیه موضوعاتم حرفا زده شد و چون خونه ی یاشار کامل و مبله بود نیازی به وسیله خونه نداشتیم و قرار شد فردا و پس فردا بریم برای خرید لباس عروس و هماهنگ کردن تالار و مخلفات عروسی.چون مامان شام درست کرده بود دور هم شام رو خوردیم و ساعتای 11 بود که یاشار و خانواده ش رفتن
بالاخره رسیدم و رفتم داخل گیسو و مامانش و باباش و یاشار معلوم بود که منتظرمن چون به محض رسیدنم همشون اومدن دم در.سلام احوالپرسی کردم و نشستم مامان گیسو برام چایی آورد و گفتم_مرسی خاله جون._قربونت برم عزیزم خوش اومدی._فداتون بشم خب بریم سر اصل مطلب._ما میشنویم لیلی جون.باهاشون کلی حرف زدم از شناختی که از عسل به دست آورده بودم براشون گفتم و کلی دلیل آوردم تا اینکه بالاخره قبول کردن یاشار با نگاهش ازم تشکر کرد و منم بهش لبخند زدم یکم دیگه موندم بعدش خداحافظی کردم و اومدم بیرون که گوشیم زنگ خورد عسل بود جواب دادم._الو سلام عروس خانومممم._وااای لیلی الهی فداتشم من مرسیی یه دنیاااا ممنونتم._کاری نکردم که عزیزدلم ایشالله خوشبخت بشین راستی امشب خانواده یاشار می یان واسه خواستگاری و برنامه ریزی._واای جدی میگی لیلی؟._اره خوشگل خانوم برو خودتو آماده کن._واای خدایااا شکرت پس فعلا لیلی جونیم._فعلا عسل جون.گوشیو قطع کردمو و رفتم خونه._سلام بر پدر و پسر خوشتیپ._سلام خانوم مشکل گشای من چیشد؟._یه عروسی افتادیم کاپی جووون._لیلی جرئت داری وایسااا.خندیدم و می دویدم و سعید دنبالم میکرد و سپهر سعید رو تشویق میکرد و میخندید بالاخره سعید منو گیر انداخت و با سپهر قلقلکم میدادن و چند دقیقه بعد ولم کردن یهو سعید گفت_راستی لیلی عادل زنگ زد ناهار دعوتمون کرد خونشون خیلیم اصرار کرد منم نتونستم نه بگم بهش._باشه عزیزم پس من میرم سپهر و سهیل رو آماده کنم توعم حاضر شو بریم.رفتم توی اتاق پسرا رو حاضر کردمو و همگی رفتیم خونه ی عادل مثل همیشه سپهر و آریو آتیش میسوزوندن و ما بهشون میخندیدیم و تا شب خونه ی عادل و سمیرا بودیم
______________________________________
راوی:عسل
دل تو دلم نبود ساعت 8 شب بود که یاشار و خانواده ش اومدن خواهرای منم از کرج و همدان اومده بودن برای امشب.یه کت دامن صورتی پوشیدم با شال صورتی طرح دار براشون چایی ریختمو و بردم مامان یاشار بهم لبخند زد و گفت_چه عروس نازی داریم ما.تشکر کردمو و بعد از اینکه همه چایی برداشتن نشستم کنار مامان چند دقیقه بعد بابای یاشار گلوشو صاف کرد و گفت_خب این دو تا عاشق که حرفاشونو با هم زدن واطسه مون هم که لیلی جان بوده که مورد اعتماد همه مونه فقط میمونه حرفای آخر ما بزرگترا برای تاریخ عقد و عروسی نظر شما چیه خانوم؟.مامانم لبخند زد و گفت_خب من با همون تاریخی که یاشار جان گفته بود موافقم همین جمعه ی آینده خوبه.خداروشکر خانواده یاشار هم موافق بودن و قرارشد عقد و عروسی تو یه شب برگزار بشه راجب مهریه و بقیه موضوعاتم حرفا زده شد و چون خونه ی یاشار کامل و مبله بود نیازی به وسیله خونه نداشتیم و قرار شد فردا و پس فردا بریم برای خرید لباس عروس و هماهنگ کردن تالار و مخلفات عروسی.چون مامان شام درست کرده بود دور هم شام رو خوردیم و ساعتای 11 بود که یاشار و خانواده ش رفتن
۷.۵k
۳۰ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.